#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_166


نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم:

-ولی شما گفتید پسرتون تو کوماست٬ شاید اون راضی به این کار نباشه.

-دخترم محمد علی راضیه به همه چیزی که در اون بو و رنگ خدایی ببینی.

قبل از رفتن به جبهه، یک وکالت تام الاختیار به من داد که به جاش هر طور که خیر و صلاحشه تصمیم بگیرم. شاید که اون مونده تا آخرین وظیفه شو در قبال حفظ ناموس وطنش انجام بده. مگه نه اینکه او برای حفظ ناموس ایران، به جبهه رفت تو هم جزو این مرز و بومی . شک نکن که با این کار موافقه.

از جام بلند شدم. حاج آقا ایستاده بود به سمتش رفتم. جلوی پاش زانو زدم و دستشو گرفتم و به سمت دهنم بردم که بوسه ای بر دستان این مرد خدابزنم که دستشو پس کشید. زیر بغلمو گرفت و منو بلند کرد و گفت:

- دخترم این چکاری؟ معصیت داره. ولی یک شرط باهات دارم!

- بفرمایید حاجاقا. شما بگو بمیر! به خدا جیک نمیزنم.

یادت باشه که کسی غیر از خونواده م نباید از این جریان بو ببره. به آشنایان هم تو رو به عنوان کمک حال حاج خانم معرفی میکنم.

- خیالتون تخت باشه حاج آقا... خدا از بزرگی کمتون نکنه . انشا... همینطور که امروز دست منو میگیرید، روز محشر پیغمبر کمک حالتون بشه.

- دخترم من کاری نمیکنم. ولی همین دعایی که از دل شکسته ت در حقم کردی برای دنیا و آخرتم کافیه!

با حاج آقا به خونه ش رفتم.

خونواده ش با آغوش باز از من حمایت کردن. شدم عروس حاج آقای نیکوسرشت. هرچند اینهم مصلحتی بود ولی بچه م صاحب یک شناسنامه میشد که حداقل مال خودش بود.

شهید محمد علی نیکوسرشت در یک اتاق روی تخت و زیر چند تا لوله و دستگاه خوابیده بود. اون هم نورانی بود. نوری خدایی در چهره ش موج میزد.

romangram.com | @romangram_com