#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_164


- چی شده دخترم. به من بگو. شاید بتونم کاری برات بکنم.

بقچه حرفهامو که ماهها بود بر سردلم نگه داشته بودم، بر زمین گذاشتم و آنچه داشت در جلوی مرد خدا عیان کردم.

حاج آقا در اتاق قدم میزد و به محاسنش دست میکشید. بعد از اینکه خالی شدم از حرفهایی که به سلولهام گره خورده بود٬ حاج آقا جلوم ایستاد و گفت: به هر حال تو با این وضعت نمیتونی کار کنی.

نالیدم:

-نگید حاجاقا! من به امید کمک شما حرف دلمو سفره کردم.

- دخترم من کی هستم. امیدت به خدا باشه. اگه منهم کاری بکنم یک واسطه هستم فقط همین... نمی گی پدر بچت کیه؟

- حاجاقا بذارید این راز بین من و خدام باشه. هروقت تقاص کارشو دید بهتون میگم. فعلا نه! خواهش میکنم! منتظر روزی هستم که ببینم خدا چی به روزش میاره!

- باشه دخترم! هرطور راحتی

- میتونم بازم اینجا کار کنم؟

حا ج آقا نیکوسرشت چند بار طول و عرض اتاقو طی کرد و من چشمم به دهنش بود که حکم صادر کنه.

روبروی من ایستاد و دستی به محاسنش کشید. تسبیح سبزو از جیبش در آورد و شروع کرد به تند تند رد کردن اونها و من چشم دوختم به مهره ها که یکی بعد از دیگری تو نخ رد میشدن. به دهن حاج آقا نگاه کردم، چیزی زیر لب میگفت.

نفهمیدم ذکر بود یا دعا

تسبیح رو تو جیبش گذاشت و گفت:

romangram.com | @romangram_com