#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_163


من از خدا هم تهی شده بودم.

وسواس گرفته بودم.

هر روز به حمام میرفتم و تنمو محکم می ساییدم تا از نجاست پاک بشم، غافل از اینکه روحم به لجن کشیده شده بود و غرورم فاحشه شده بود.

خون که از تنم بیرون میریخت، سبک میشدم .

به دنبال نیرو و اقتداری میگشتم تا دشواریهای زندگیِ افلیجمو متبرک کنه تافکرمو از هرچه قابل فکر کردنه تهی کنه.

خیلی وقت بود که کم آورده بودم ولی با خودم لجبازی میکردم.

اونروز دقیقا از همان روزها بود که کم آوردم از خودم، از زندگیم، از دنیا.

از همه چیز کم آوردم.

احساساتم مثل سیلی سد شکسته اشک شد و از چشمهام فرو ریخت و منو بار دیگه به مرز ویرونی کشوند.

احساسم هم کمر به نابودی من بسته بود.

حاج آقا با دستش به خانم طباطبایی اشاره کرد تا از اتاق بیرون بره.

- دخترم چرا گریه میکنی؟ چرا اینهمه نا امیدی؟

در میان گریه و هق هقم گفتم: حاج آقا با من بد کردن... نابودم کردن..

romangram.com | @romangram_com