#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_162
یک بغض آشنا با تارهای صوتیم بازی کرد و صدام دورگه شد.
درد کمر امانمو بریده بود. بار گناهی که در بطنم بود و هر چند دقیقه خودشو با تکونهاش به رخم میکشید٬ مستاصلم میکرد.
من از عالم و آدم ترسیده بودم. به خاطر غروری که له شده بود دردی که کشیده بودم٬ سیلی که ویرانگر زندگیم شده بود٬ هستی ای که نابودش کردن٬ عفتی که بوی تعفن میداد٬ روحی که به تاراج رفته بود.
تهی شده بودم از هرچه کلمه به نام عشق و زندگی و روشنایی بود.
خودم را در گوشه ای از این دنیای بیکران دور از محبتها و انسانیتها جا گذاشته بودم. منهم همان شب زلزله مردم، ولی کسی باورم نکرد وگول حرکت دست و پاهای چوبیمو خورد که با اراده دوروبریهام حرکت میکردن.
کی میدونست که هرشب، تنهاییم، اضطرابم، هراسم، دلتنگیها و اندوهمو مرور میکنم در اون لحظه نمیدونستم هنوز هم همون فرد مرده بودم یا مرده تر شدم.
اگه زندگیم همون بود پس من هر روز الفبای مردگی تر رو مشق میکردم.
مدتها بود که همبستر تنهایی و بی کسی شده بودم و حاصل این رابطه ی نامشروع هراس و ترسی بود که بر قلبم چنگ میزد و اونو فشرده تر میکرد.
الفبای واژه هام با پیشوند سکوت شروع میشد و حرف دلم به زبان میخی بود که هیچکس نمیفهمید و من عاجز مونده بودم میون اینهمه درد و ظلمت.
در یک کلمه خلاصه میشدم: بحران زده...
نمیدونستم قبله ام کدوم طرفه! چپ یا راست. پس یا پیش.
این بلاتکلیفی و سردرگمی منو عجیب به دور خودش میچرخوند.
به درونم که نگاه میکردم تهی بود: تهی از هر چیزی که اسمش امید بود و آرزو
romangram.com | @romangram_com