#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_160
از من خواسته بودن که 5 شنبه ها که کلاس ندارشتم، از صبح به تولیدی برم.
ساعت 4 بعد از ظهر 5 شنبه بود.
اونقدر از صبح خم شده بودم و خرده پارچه ها و نخ بریده ها رو جمع کرده بودم که کمرم راست نمیشد.
درد وحشتناکی زیر دل و کمر داشتم.
چند روزی بود که وروجکم لگد میزد.
همه نفرتمو سر او خالی میکردم و تقاص جنایت وحشیانه ی پدرشو از اون میگرفتم.
ذره ای به اون محبت نداشتم.
بارها سعی در نابودیش کردم ولی حکم شده بود که اون در این دنیا بمونه و با دیدن اون تقاص گناهان نکرده م رو پس بدم.
سینی چای رو برداشتم تا به اتاق حاج آقای نیکوسرشت برم.
در زدم و با شنیدن کلمه بفرمایید داخل اتاق شدم.
مردی مسن با کت و شلوار سورمه ای و محاسنی سفید رو دیدم. چقدر چهره ش نورانی بود. انگار خدا با دستهای فرشتهاش نور به صورتش هدیه داده بود.
سرشو بلند کرد.
- سلام حاجاقا
romangram.com | @romangram_com