#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_159


مهم نبود کجا... در خوابگاه یا تولیدی لباس بچه.

وقتی سر ریز میشد دیگه جایی واسه نگهداریش نداشتم و تا فرو نمیریخت، دلم آروم نمیگرفت.

هر اشکم کلمه ای بود که از چشمهام فرو میچکید و کسی اونو درک نمیکرد.

حتی فرزانه که رفیق فابریکم بود و به همه اوضاع و احوال من آشنایی داشت.

دیگه چشمهام تحمل وزن اشکهامو نداشتن!

هرشب مهمون پاهای بغل کرده م میشدم و ساعتها در جاده ی چراها پرسه میزدم تا شاید به خونه ی جوابهام برسم.

به دنبال مسافری بودم که جلوی راهشو بگیرم و بگم :

- هی! فلانی!تو جواب چراهای منو میدونی؟

و اگر او هم پاسخی نداشت به گوشه دنجی برم. جایی که مثل همیشه نه راه پیش داشتم و نه پس.

مردونه در مسیر زندگیم بازی میکردم و با من بازی میشد.

مردونه کار میکردم، قدم برمیداشتم، فکر میکردم، قول میدادم، راه میرفتم و جان میدادم

اما هر کاری هم که میکردم زن بودم. احساس داشتم، لطیف بودم و آبستن حوادثی که در انتظار هر زنیه. یک موقع هایی کم می آوردم و عقب نشینی میکردم و اونجا بود که نیاز به محبت داشتم.

دو هفته بود که در تولیدی کار میکردم ولی هنوز حاج آقای نیکوسرشتو ندیده بودم. تولیدی تعداد زیادی سفارش برای شهرستان قبول کرده بود.

romangram.com | @romangram_com