#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_158


مدیر داخلی اونجا یک خانم نسبتا جوان مهربان بود.

به یک خدمه برای نظافت نیاز داشتند.

طبق معمول به دروغ گفتم که پدر بچه ام فوت کرده .

همه چیزم با دروغ بافته شده بود.

شناسنامه دروغی... شوهر دروغی... آبروی دروغی...

قرار شد هر روز ساعت 3 بعد از ظهر تا 7 شب برای تمیز کردن اونجا برم.

صاحب اون تولیدی حاج آقایی به نام محمد ابراهیم نیکوسرشت بود.

یک مردی از جرگه ی مردان خدا که با دیدن اون آرامش به قلب و روحت باز میگشت. هفته ای سه روز به تولیدی سر میزد و به امورات اونجا میرسید.

از 8 صبح تا 2 بعد از ظهر دانشگاه بودم و از ساعت 3 تا 7 شب در تولیدی کار میکردم. شبها در خوابگاه به بازوانم پناه میبردم و چشم به جورابهایی میدوختم که اونها هم تنهایی مرا به رخم میکشیدن.

خسته تر از این بودم که به یاد بیارم چه کسی با من چه کاری کرده!

تنهایی ام رو اشک پر میکرد. هروقت دلم میگرفت بیشتر از مواقع دیگه سکوت میکردم.

به این نتیجه رسیده بودم که با یک غم همیشگی به این دنیا پا گذاشته م که باید با اون زندگی کنم و با اون از دنیا برم.

بعضی اوقات غمم فوران میکرد و سر ریز میشد و از چشمم فرو میچکید.

romangram.com | @romangram_com