#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_157


از او خواستم که آغوش گرمم باشه و کمکم کنه تا فراموش کنم لحظاتی رو که در سرمای بی کسی و تنهایی میلرزم.

احساس کردم دستهای گرمش کافی بود که به روح سرد و منجمد من حیات دوباره بده.

اسم صالح در شناسنامه م آبروی نداشته م رو خرید.

به همکلاسیهای دانشگاه گفتم که شوهرم راننده تریلی بوده و در یک سانحه تصادف، در جاده فوت کرده .

با بزرگ شدن روز به روز شکمم، طبل رسوایی من هر لحظه شدیدتر تو گوشم نواخته میشد.

چقدر حسرت اینو خوردم که ایکاش نبض تپنده من نتیجه عشق به صالح بود نه یک حیوان انسان نما!

واسه اینکه از پس مخارجم بربیام به دنبال کار در نیازمندیهای روزنامه گشتم.

هر روز قسمت نیازمندیهای روزنامه رو نگاه میکردم و دور کارهایی که از پسشون بر می اومدم خط میکشیدم و با کارفرما تماس میگرفتم.

شکمم برجسته شده بود.

فرزانه یک تولیدی لباس بچه گونه رو که نزدیک محل کار شوهرش بود، به من معرفی کرد. از ترس اینکه شوهر فرزانه بو ببره به خونه ی فرزانه هم دیگه نرفتم.

یکروز صبح، حالم خوب نبود. کمر درد داشتم. چشمهام سیاهی میرفت. هوا سرد بود. انگشتهای پاهام داخل کفش یخ زده بودند.

زمینها از برف باریده شده چند روز قبل یخ بسته بود.

پالتوی گشاد و بلندم ، لای دست و پاهام می پیچید. شالمو دور سرم پیچیدم و به تولیدی لباس بچه رفتم.

romangram.com | @romangram_com