#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_156
مرغ معما دراين ديار غريب است
فرزانه از من خواست که سراغ امین شاهکار برم و اونو در جریان بذارم تا مسئولیت کارشو بر عهده بگیره ولی پیدا کردن اون واسه دختر تنها و بیکسی مثل من خیلی سخت بود.
امین شاهکار بد کرد به من، بد!
چه بسا که اون عهده دار کارش نمیشد و واسه ثابت کردن اینکه جنین تو شکمم بچه ی اونه، خودم رسواتر میشدم و از دانشکده اخراج میشدم. کسی رو هم نداشتم که بتونم باهاش مشورت کنم... طرف حساب من آدم معمولی نبود!
ترس از بی آبرو شدن مهر خاموشی بر لبهام زد.
امان از دل من که لگامشو کشید و فریادها رو در حلقومش نگه داشت و خارهای زندگی رو به دامنم پیچوند.
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
متوسل شدم به خدایی که خیلی ازش شاکی شده بودم.
romangram.com | @romangram_com