#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_150
خدایا چرا امروز با همه کلمه ها بیگانه ام؟!
وقتی فرزانه وارد اتاق شد، ملحفه سفیدو رو سرم کشیده بودم و با صدای آهسته ای گریه میکردم.
مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من ، لیک غمی غمناک است
فرزانه لبه ی تخت نشست و ملحفه رو کنار زد.
چشمهام از گریه میسوخت.
اشک تو چشمهای فرزانه جمع شد.
فکر کنم دلش به حال بی پناهی و تنهایی من سوخت!
- دیدی فرزانه چه خاکی به سرم شد. حالا من چکار کنم؟ با یه بچه تو شکم؟ بدون شوهر؟ بدون پول و جا مکان. این ننگو کجا ببرم؟ مگه من چه گناهی به درگاه خدا مرتکب شدم که باید اینطوری تاوون بدم.
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
- گریه نکن گلم! یک کارش میکنیم. میگردیم یکی رو پیدا میکنیم و بچه رو سقط میکنیم. کسی هم نمیفهمه که چی بوده و چی شده.
romangram.com | @romangram_com