#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_142


از داخل کیف پولش یک 5 هزار تومنی برداشتم.

لباسهای خیسمو مچاله کردم و گوشه ی تراس انداختم و با چشمهایی پف کرده و جسم و نابود شده به لابی هتل اومدم و یک آژانس درخواست کردم.

مردی که در پذیرش بود نگاه چپ چپی به من انداخت و پرسید: خانم چیزی شده؟

گفتم: نخیر. لطفا به یک آژانس زنگ بزنید.

چادرمو محکم گرفته بودم. رومو آنچنان پوشونده بودم که کسی متوجه کبودیها و زخمهای صورتم که یادگاریهای ناخونهای آقای امین شاهکار، سوپراستار معروف سینما بود نشه.

با اومدن آژانس به سرعت خودمو به خونه ی مادر فرزانه رسوندم.

خدا رو شکر که کلید رو در یک زنجیر کرده بودم و به گردنم می آویختم تا همیشه همراهم باشه.

با سرعت به اتاق فرزانه که اتاق من شده بود رفتم وسرمو زیر پتوکردم و از خستگی و درد بدن بعد از مدتی گریه کردن خوابم برد.

اولین بار در عمرم بود که از فوت پدر و مادرم شاد بودم٬ چون رسوایی دخترشونو نمیدیدن.

صبح روزبعد که مادر فرزانه سرو روی کبودمو دید با تعجب از من پرسید که چه شده و من به دروغ گفتم که تصادف کردم و اون هم به همین توضیح من راضی شد.

همانروز وسایلمو جمع کردم و پولهامو از بانک گرفتم و به بهانه ی اینکه باید دنبال جا باشم و دانشگاه ثبت نام کنم از مامان فرزانه خداحافظی کردم و راهی تهران شدم.

بعد از 17 ساعت مسافرت در جاده های کویری به تهران رسیدم و از ترمینال به خونه ی فرزانه رفتم.

زمانیکه فرزانه حال و روزمو دید و احوالمو جویا شد، نتونستم خودمو کنترل کنم و های های گریه کردم و جریانو براش گفتم.

romangram.com | @romangram_com