#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_143
زندگیم شده بود یه سینه ی پر حرف و چمدون که هی از این خونه به اون خونه میبردمش.
دوست داشتم به دوران کودکیم برگردم.
اونروزهایی که پدرم قهرمان رویاهام بود
و عشق تنها درآغوش مادر خلاصه میشد
تنها دردم زانوهای زخمی ام به دنبال زمین خوردن در حیاط خاکی خونمون بود
و تنها چیزی که میشکست٬ اسباب بازیهام بود.
واسه بعضی از دردها نه میتونی فریاد بزنی و نه میتونی گریه کنی و نه آروم باشی!
برای بعضی از دردها فقط میتونی نگاه کنی و بیصدا بشکنی...
ومن بیصدا در زیر تهاجم ظالمانه همنوعم شکستم.
مثل یک قاصدک بودم که باد سهمگین سرنوشت منو به هر سو میکشوند.
خسته ام
خسته از تکرار روزهای تکراری
خسته از تکرار غریبانه باریدن چشمهایم
romangram.com | @romangram_com