#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_140


نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هردم این بانگ بر آرم از دل

وای! این شب چقدر تاریک است

کمرم درد میکرد. زیر دلم درد میکرد. از جا بلند شدم. هردو در حمام افتاده بودیم و آب سرد روی هردومون میریخت.

انگار جنگ شده بود و تنها زخمی و مقتول اون جنگ من بودم. شیر آبو بستم.

شاهکارمثل یک جسد گوشه حموم به خواب رفته بود.

با دیدن مسیرخونابه روی لباسم آه از جگرم بیرون اومد...

دودستمو روی سرم گذاشتم و روی دو پاهام آوار شدم و فرو ریختم.

فقط گریه کردم. گریه و گریه...

مینویسم.

تمام غمها، دردها، هراسها، اضطرابها، التهابها، فغان و غوغاها، بیقراریها و رنجهایم را

از زبان چشمهای بارانی ام مینویسم که شبها در حال باریدن است

romangram.com | @romangram_com