#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_139


ضجه میزدم تورو خدا... نکن... بی سیرتم نکن... بی آبروم نکن... خدایا خودت به دادم برس...مگر خودت خواهر نداری... مادر نداری... ناموس نداری... تو رو به عزیزت... تو رو قرآن... تورو مقدساتی که می پرستی... نکن... نکن... نکن…

خدااااااااااااااااااااااا !!!!!

به هوش که اومدم. همه جا تاریک بود و سوت و کور. نمیدونم یک ساعت گذشته بود یا یکروز یا یک ماه. شاید هم یکسال.

ایکاش اونچه دیده بودم کابوس بود.

همه جا تاریک بود مثل بخت من.

مثل نوشته های روی پیشانی من.

میکنم ، تنها، از جاده ها عبور

دور ماندند زمن آدمها

سایه ای از سردیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غمها

فکرتاریکی و این ویرانی

بیخبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی

romangram.com | @romangram_com