#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_136
دلیلی نداشت من همراه یه مرد غریبه و مست که حال خوشی نداشت برم:
- آخه!
- آخه نداره که!
- مهمونها که نمیتونن همراهش برن. وقتی آقای شاهکارو به هتلش رسوندی برگرد.
بالاجبار همراه امین شاهکار رفتم.
تمام راه شاهکار هذیان میگفت و حرفهای چرت و پرت از دهنش در می اومد بطوریکه راننده ی آژانس تا مقصد از خنده روده بر شده بود.
حالم از هرچه هنر پیشه و شاهکار بود بهم خورد.
تا این حد فکر نمیکردم که یک انسان شان و مقام خودشو به خاطر هوسها و لذتهای پست پایین بیاره.
به اینجای خاطرات که رسیدم پوزخندی زدم و با خودم گفتم :
-این چه شرو ورهاییه که واسه خودش بلغور کرده...؟ کدوم بیخبری؟ کدوم مستی؟ من اون مهمونی رو یادمه! اصلا مریم رو اونجا ندیدم! ... یعنی چی... ؟ یعنی من مریمو قبلا دیده م؟
به خوندن ادامه ی نوشته هایی که کم کم واسم حکم یه داستانو داشت پرداختم.
به هتل که رسیدیم. امین شاهکار هیچ تعادلی نداشت، بطوریکه وقتی از ماشین خارج شد با شکم روی زمین افتاد.
لباسهاش بوی گند مشروب و استفراغ گرفته بود.
romangram.com | @romangram_com