#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_133


من دلتنگ صالح بودم.

دلتنگ صالحی که رسالتش چشوندن معنی عشق و احساس به من بود.

دود می خیزد ز خلوتگه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام

با درون سوخته دارم من سخن

کی به پایان میرسد افسانه ام

آرزوهای خودمو تموم شده میدیدم و به ته خط رسیده بودم ولی نیرویی عظیم به من صبر و توانی وصف نشدنی میبخشید و منو در برابر این غم جان افزا مقاوم میکرد.

با کمک فرزاد، برادر فرزانه در منزل یکی از خونواده های پولدار کرمانی به نام کوشیار به عنوان خدمه کار پیدا کردم. از صبح تا ساعت 4 بعد ازظهر اونجا میرفتم و کارهای خونه اونها رو انجام میدادم. از آشپزی گرفته تا شست و شوی لباسها و...

حقوق خوبی بابت کار در اونجا به من میدادن.

در رشته ی پرستاری دانشگاه تهران قبول شدم.

فرزاد درسش تموم شد و به سربازی رفت.

فرزانه موند و مادرش.

به درخواست مادر فرزانه٬ منهم به جمع خونواده ی اونها اضافه شدم.

romangram.com | @romangram_com