#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_130
همه اقوام عمو صادق و راضیه خانم به محضر ازدواج اومده بودن.
خاله ها، دایی ها، عموها، عمه ها و فرزندانشون.
روی هم رفته 40 نفر میشدن. قرار بود که بعد از مراسم عقد نهار رو در یکی از رستورانهای رزرو شده بخوریم.
ابتدا صیغه محرمیت باطل شد و بعد از سه مرتبه خوندن خطبه و به گلستان رفتن و گلاب گیری جواب بله روا دادم.
چقدر دست گرم و مردانه صالح در اون لحظه آرامش بخش بود.
لبخند رضایت و شادی بر لب همه مهمونها نقش بسته بود.
همگی کل کشون و شادی کنون از پله های محضر پایین اومدن.
صالح به من گفت که دم محضر منتظر بمونم تا ماشینو که دوتا کوچه اونطرف تر پارک شده بود بیاورد.
سرخوش و خندان و بیخبربودم از اونچه که روزگار برام رقم زده بود.
صالح در حالیکه رویش به سمتم بود و لبخند زیبایی به من میزد قدم در خیابان گذاشت و صدای جیغ من و ضربه سهمگین برخورد ماشین به صالح بود که خنده رو بر لبهای همه خشک کرد.
صالح خونین بر روی زمین افتاده بود و نفس نمیکشید.
او نو به سرعت به بیمارستان انتقال دادن و در آی سی یو با تشخیص مرگ مغزی بستری شد. با تمام تلاشهای پزشکان، صالح بعد از سه روز دار فانی رو وداع کرد
romangram.com | @romangram_com