#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_129
زیر گوشم میگفت: نمیدونی این چند ماه چقدر خودمو کنترل کردم تا دست از پا خطا نکنم. حالا خیالم جمعه که مال خودمی خانمی و بعد لبهاشو بر روی لبهام گذاشت و بوسه ای عاشقانه به من هدیه کرد.
اولین عشق٬ اولین آغوش ٬ اولین بوسه.
اینها هدیه هایی بودن به وسعت تمام داراییهای دنیا، که خوشی رو در تک تک در سلولهام تزریق میکردن.
دو سال گذشت دوسالی که در کنار صالح٬ کسی که قرار بود مرد زندگیم بشه٬ بهترین ساعات عمرم رقم خورد.
عمو صادق جای پدر نداشته و آغوش راضیه خانم بوی مادر رو برام تداعی میکرد.
هر روز بعد از ظهر که صالح از دانشکده می اومد با هم بیرون میرفتیم. در تمام کوچه های کرمان رد پایی از خاطره داشتیم .
چه حرفها که در مورد آینده نمیزدیم و چه لحظه های زیبایی که برای همدیگه نساختیم.
در کنار هم و با عشق به هم روزها روسپری میکردیم و در انتظار روزی بودیم که باهم یکی شویم و پا به دنیای جدیدی بگذاریم که در خلوت آن فقط صالح باشه و من.
صالح با ذوق و شوقی فراوان، طبقه بالای خونه ی پدرشو میساخت و واسه من اون طبقه حکم قصر رویایی رو داشت.
صالح درسشو تموم کرد و در جهاد سازندگی استخدام شد.
منهم تمام تلاشمو میکردم تا سال آخر دبیرستانو با معدل خوب قبول بشم و ازامتحان کنکور سربلند بیرون بیام.
دو روز بعد از کنکور، عمو صادق به من و صالح گفت که هفته آینده به محضر میریم و عقد محضری میکنیم و بعد از یکماه جشن عروسی میگیریم.
روز عقد از صبح زود اضطراب عجیبی در دلم احساس میکردم و اونو به تحول جدیدی که در زندگیم قرار بود رخ بده، نسبت میدادم.
romangram.com | @romangram_com