#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_128
عمو صادق فقط یک پسر داشت به اسم صالح. که دانشجوی مهندسی کشاورزی در دانشکده ی کرمان بود.
خداوند بعد از 18 سال صالحو با کلی نذر و نیاز به عمو صالح و راضیه خانم داده بود.
بعد از چند ماه زندگی در منزل عمو صادق٬ یکروز راضیه خانم منو کنار کشید و گفت که از حال و هوای صالح فهمیده که به من علاقه پیدا کرده و اگه منهم به این وصلت راضی هستم٬ یک صیغه محرمیت بین صالح و من خونده بشه تا مبادا خدا نکرده پسرش دچار گناه بشه.
وقتی که راضیه خانم منو برای صالح خواستگاری کرد، بقدری خوشحال شدم که انگار دنیا رو به من بخشیده بودن. نگاههای نافذ صالح رو دیده بودم که با هر بار نگاهش قلبم ریتم نامنظمی پیدا میکرد و پرکوبش در قفسه سینه م میزد.
شبها با رویای صالح میخوابیدم و روزها ثانیه شماری میکردم که اون از دانشکده برگرده و منو با نگاه های بی محاباش به آتیش بکشه.
سرمو به زیر انداختم و سرخ شدم و گفتم: هرچی شما و عمو بگید من حرفی ندارم.
راضیه خانم منو بغل کرد و گفت: انشالله خوشبخت بشی دختر گلم.
همون شب عمو صادق صیغه محرمیت رو بین صالح و من جاری کرد و تصمیم بر این شد که مراسم عقد و عروسی رو بذارن سال دیگه بعد از اینکه کنکور سراسری رو دادم.
بعد از اینکه عمو صادق صیغه محرمیتو جاری کرد از صادق خواست که حلقه از قبل تهیه شده رو تو انگشتم کنه و حجابمو برداره.
وقتی دست صالح به موهام خورد. خوشی وصف ناپذیری زیر پوستم خزید بطوریکه لبخندی نا خود آگاه روی لبهام نقش بست.
صالح دستمو گرفت و حلقه رو به انگشتم کرد و کمی دستمو فشار داد و من لذت رو در تمام سلولهام احساس کردم.
عمو صادق و راضیه خانم، من و صالح رو در اتاق تنها گذاشتن تا اگه حرفی با هم داریم بزنیم.
بعد بیرون رفتن آنها٬ صالح در اتاقو قفل کرد و منو در آغوش گرفت و چنان فشار داد که نفسم بالا نمیومد
romangram.com | @romangram_com