#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_127
یک بلای آسمونی بود که سرمون اومد.
کی فهمید بی لباس و پتو تو سرمای شب کویر خوابیدن یعنی چی؟
کی درک کرد که بدون سرپناه زیر آسمون خدا خوابیدن یعنی چی؟
کی تصور میتونه بکنه رو زمینی بخوابی که شاید زیرت یک جنازه باشه؟
بعد از 5 روز از طرف ستاد منو خواستن.
وقتی به ستاد که در واقع یک چادر صحرایی بود رفتم٬ عمو صادق پسر عموی پدرمو دیدم و چقدر در اون لحظه از دیدن این مرد که فقط دو بار در عمرم اونو دیده بودم خوشحال شدم. خودمو در آغوشش انداختم و های های گریستم.
عمو صادق دست نوازشگرشو بر سرم میکشید و میگفت: دخترم گریه نکن. تو دیگه تنها نیستی. اومدم تا با خودم تو رو ببرم.
با عمو صادق به کرمان رفتم. آن مرد باخدا با محاسن جو گندمی پدری رو در حقم تموم کرد.
دست ازدامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
راضیه خانم چنان استقبال گرمی از من کرد که از همون ابتدا اونها رو به عنوان خانواده ی خودم پذیرفتم.
romangram.com | @romangram_com