#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_126
روزها میگذشت و من در کنار مادرم کار میکردم و به مدرسه میرفتم. مادرم سواد نداشت و عامل همه بدبختیهاشو بیسوادی میدونست همیشه در درد و دلها، شکایتها و گله هاش از دست زمونه٬ از من قول میگرفت که تحت هیچ شرایطی تحصیلمو ول نکنم و منهم بارها قول دادم که به این خواسته مادر جامه ی عمل بپوشونم.
مادر و دختر در کنار هم خوش بودیم و سختیهای روزگار رو با جان و دل پذیرفته بودیم و کمر خم نمیکردیم.
تا اینکه آن زلزله لعنتی بم درزمستان سال 1382 رخ داد و من تنها یارو یاورم در زندگی رو از دست دادم.
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
چشمهای گریونمو زمانیکه جسد مادرمو از زیر خروارها خاک بیرون کشیدم فقط خدا دید...
دستهای یخ کردمو که شبهای کویر، خاکها رو کنار میزدم تا بتونم عکسی از پدر و مادرم به عنوان یادگاری با خود داشته باشم رو فقط خدا لمس کرد و تن رنجور و خسته ام رو فقط فرشته های آسمون در شبهای سرد کویری به آغوش کشیدن.
پا به پای گروه امداد کار میکردم و جسدها رو از زیر خروارها خاک بیرون کشیدم. تمام سر وتنم خاکی شده بود.
با یک شلوار جین پاره و دمپایی هایی پلاستیکی٬ یک بلوز بلند و یک روسری که گوشه اش جر خورده بود٬ پا به پای بچه های هلال احمر میدویدم و به همشهری هام کمک میکردم.
چند روز گذشت. من هم شدم یک جنازه متحرک. بی رنگ و رو و بدون هیچ امیدی...
اگه بخوام لحظه لحظه اون شبها رو بنویسم فقط اشک میمونه و آه و حسرت.
romangram.com | @romangram_com