#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_125
و پدرم میگفت: این درختها غیرت ملی دارن. هیچی شون نمیشه.
پدرم در محضری کردن عقدش با مادرم سهل انگاری کرد. دو سال بعد که من به دنیا اومدم چون مادرم شناسنامه نداشت، نتونستن برام شناسنامه بگیرن. تا 8 ماه بی اسم بودم. هرکسی یه چیزی صدایم میزد. تا اینکه دختر دو ساله همسایه دچار بیماری حصبه شد و مرد و پدرم از آقای ملکوتی همسایمون خواست که شناسنامه مریم دخترشونو برای من بدهند.
اونها هم حق همسایگی رو به جا آوردن و شبونه دخترشونو در قبرستون دفن کردن. اسم من مریم ملکوتی شد.
با یک شناسنامه ای که دوسال از خودم بزرگتر بود.
سرمو بلند کردم...خیلی طرز نوشتن مطالبش واسم عجیب بود! انگار داشت با کسی درد دل میکرد. خیلی عامیانه و ساده نوشته بود... دوباره مشغول خوندن شدم
12 که ساله شدم پدرم مرد.
او هم مثل خیلی از راننده ها ، شب موقع خواب پیک نیک کوچکی رو که همراش بود تو کابین تریلی روشن کرده بود و یادش رفت که کمی شیشه ماشینو پایین بکشه. در نتیجه خودش و شاگردش هردو دچار مسمومیت با منو اکسید کربن شدن و فوت کردن.
بماند که وقتی مادرم خبر دار شد موهاشو کند و صورتشو ناخن کشید و گل به صورتش می مالید و های های گریه کرد.
اونروز در کوچه ما محشر کبری بود. همه گریه میکردن. پدرم مرد خوبی بود و کسی در طول زندگیش از او بدی ندیده بود.
مادرم خیلی زود خودشو با شرایط وفق داد و کمر همت بست و تنها یاور و پشتیبان دخترش شد.
در یک کشور غریب با کار کردن تو باغهای پرتقال و خرمای مردم شکم خودش و منو سیر میکرد.
سه سال رو با بدبختی و نداری سر کردیم.
از پدرم خدا بیامرز فقط یک خونه به ما رسیده بود و کمی هم پس انداز توی بانک که خرج مراسم تدفینش شد.
romangram.com | @romangram_com