#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_124
-بفرمایید. چکار داشتید؟
همون یک نگاه کافی بود که قلب پدرم بلرزه.
همون شب لیلا رو از پدربزرگم خواستگاری کرد و با جاری شدن یک صیغه محرمیت دائمی، توسط یکی از شیوخ اونجا، لیلا رو با خودش به ایران آورد.
پدرم اهل بم بود. جد اندر جد در بم زندگی کرده بودن .
پسر عموهایش همه به مشهد و کرمان کوچ کرده بودن ولی او علاقه خاصی به هوای کویریه بم با پرتقالهای شیرینش داشت.
به قول خودش خاکهای نرم کنار جاده بم روح اونو زنده میکرد.
عاشق ارگ بم بود.
هرچند وقت یکبار به اونجا میرفت و چند مشت خاکشو برمیداشت و با خودش میاورد خونه و تو باغچه خونه زیر درختهای پرتقال میریخت و میگفت: این خاک بوی تمدن و قدمت این سرزمینو میده.
بودنش در خونه شگون داره و درختهای پرتقالو بارور میکنه.
عجیب بود که بهترین پرتقالها رو همیشه درختهای خونه ما داشت.
شیرین ٬ پرآب و بزرگ.
هر پرتقال به اندازه یک پرتقال تامسون بود.
از 7 تا درخت سالی حداقل 10 جعبه برداشت میکرد که این برابر بود با پرتقالهای حداقل 15 تا درخت. شاخه های درخت به دلیل تعداد زیاد پرتقالها همیشه کج میشد و هرکی میومد خونه ما میگفت: جلیل این پرتقالها رو کم کن. شاخه درخت میشکنه.
romangram.com | @romangram_com