#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_123


به هر کجا که میشد سر زدم و از هر کسی که فکر میکردم از او خبری داشته باشه، پرسو جو کردم ولی مثل یک قطره آب در زمین فرو رفته بود.

یک شب مستاصل از پرس و جو در مورد مریم از درو همسایه به اتاقم پناه بردم. دفترش روی پاتختی بود. هنوز بهش نگاه نکرده بود.

به سمت دفتر رفتم.

با خودم گفتم :

-بخونمش. شاید تونستم چیزی از توش دربیارم.

صفحه اول با رنگ قرمز: "شبهای تنهایی مریم"

صفحه دوم خالی ولی لکه های زرد روی برگه به چشم میخورد. شاید گریه کرده بود

صفحه سوم:

پدرم٬جلیل کرمانی اصل٬ راننده ترانزیت بود.

بیشتر از 30 سال داشت ولی هنوز ازدواج نکرده بود. با نفتکشها به مرز افغانستان میرفت و نفت به اونجا میبرد.

سالها پیش تریلی پدرم در حال برگشت به ایران در یکی ازدهات نزدیک هرات پنچر شد و از بدشانسی لاستیکهای زاپاس هم پنچر شده بودن و شاگردش در درست کردن اونها سهل انگاری کرده بود.

شاگردشو مراقب تریلی گذاشت و خودش در یکی از خونه هارو زد.

یک دختر 15 ساله با چشمایی قهوه ای روشن و ابروهای کمونی و پیوسته که یک شال به سرش بسته بود و لباس افغانی بنفش جیغی به تن داشت درو باز کرد و با لهجه فارسی دری گفت:

romangram.com | @romangram_com