#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_13
****************************
وارد سالن پذیرایی شدم.
شهر شام بود. همه چی درهم... همه جا کثیف... میزها پر بود از جامهای خالی مشروب و لیوانهای نصفه و نیمه نوشابه و بشقابهای حاوی غذاهای دست خورده.
صدای موبایلم بلند شد.
به دور و بر نگاه کردم. انگارصداش از ته چاه در میومد.
روی میز٬ روی مبلها٬ روی زمینو گشتم.
نبود که نبود...! فقط صداشو میشنیدم.
به اتاق خواب رفتم. اونجا هم که بدتر از سالن پذیرایی.
کت وشلوارها و کرواتها، درهم و برهم، روی زمین افتاده بودن. یک طرف جورابهام٬ یک طرف کفشها و طرف دیگه پیرهن ها که آویزون به چوب رختی، کنار دیوار مچاله شده بودن.
به صدا نزدیکتر شدم. پتوی روی تختو بلند کردم.
بی وقفه زنگ میخورد. انگار کسی که پشت خط بود کار واجبی با من داشت.
از لای ملحفه ی روی تخت پیداش کردم:
romangram.com | @romangram_com