#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_113


- همین چند روز پیش. خونشونو از اینجا بردن

- واسه چی؟

- نمیدونم. به من هم حرفی نزدن. فقط چند روز قبل، مریم خانم به من زنگ زد و گفت که کلیدهای واحدو داده به سرایدار برج. من بیام و واحدو تمیز کنم که صاحبخونه ایراد نگیره. کلیدهارو هم دوباره بدم به سرایدار که بده به بنگاه سر کوچه.

چمدونمو تو خونه گذاشتم و بدون توجه به حضور نسا خانم، خودمو تو واحد مریم انداختم.

باورم نمیشد که از اینجا رفته باشن.

خونه خالی بود. فقط چند جعبه و تعدادی کارتون و کاغذ پاره به چشم میخورد.

به سمت اتاقها رفتم. یکی یکی درو باز کردم.

نخیر ، رفته بود.

باورم نمیشد یعنی نمیخواستم باور کنم.

وارد یکی از اتاقها که شدم. چشمم به یک ساک پلاستیکی افتاد که گوشه اتاق گذاشته شده بود.

به سمت ساک رفتم.

اونو برداشتم و توشو نگاه کردم.

در ساک یک شلوار بچگونه تو خونه ای صورتی رنگ با یک شال سرخابی و یک دفتر کوچیک به چشم میخورد و یک دفتر 100 برگ معمولی با جلد پلاستیکی قهوه ای.

romangram.com | @romangram_com