#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_11


دوستهام همیشه دو رو برم بودن و تا نیمه های شب تو خونه م می موندن و یا بالعکس من به منزلشون میرفتم. ریخت و پاشم زیاد بود. ولی همیشه مقداری پول واسه روز مبادا کنار میذاشتم. حداقل چیزی بود که از 19 سال زندگی در کنار پدرو مادرم یاد گرفته بودم.

غافل شدم. از خودم، پدرم، مادرم، برادرهام، دوستهای واقعیم حتی جواد همخونه ی دوران سختیهام.

همه رو از دست دادم. پدر و مادرم٬ برادرهام و دوستان دوران کودکیم رو که ساعتها تو زمین خاکی ته کوچمون با هم فوتبال بازی میکردیم.

و من موندم و سینما و دوستانی که مگسهای دور شیرینی بودن.

دیگر از هیچ چیز ارضا نمیشدم. دور و برم بود از آلات و اسباب تفریحی.

سالها گذشت و من همون بودم. امین شاهکار، بازیگر محبوب و مشهور دنیای سینما. یک سوپر استار به تمام معنی... در حد برت پیت!

به طبقه نوزدهم یکی از برجهای زیبا نقل مکان کردم.

در هر طبقه دو واحد بود یکی 220 متری و اون یکی دیگه 90 متری که درهای اونها، رو به روی هم باز میشد. من در واحد 220 متری ساکن شدم.

خانمی در همسایگی ما سکونت داشت که بنگاه دار گفته بود با دختر 7 ساله ش با هم زندگی میکنن و همسرش فوت کرده .

از موقع نقل مکانم به آپارتمان جدیدم، دوبار اونو با دخترش دیده بودم. یکبار پشتشون به من بود و سوار آسانسور شدن و یکبار هم دخترک در حال باز کردن بندهای کفشش، جلوی در آسانسور بود. روپوش مدرسه تنش بود و یک کیف صورتی با عکس باربی که روی کولش انداخته بود.

منو که دید با لبخند گفت:

- سلام آقا... شما همسایه جدیدمون هستید؟

اولین بار بود که می دیدمش. چشمهایی آبی به رنگ آبی دریا با رگه های مشکی و پوستی مهتابی داشت و موهای قهوه ای روشنی که از زیر مقنعه ش بیرون بود.

romangram.com | @romangram_com