#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_107


سرشو بر گردوند و نگاه عسلیش در نگاهم گره خورد و ته دلم ریزش چیزی رو احساس کردم.

یک حس گرم و مطبوع به لطافت شکوفه های بهاری!

- بله

- چیزی لازم ندارید براتون بیارم؟

- ممنون. پیدا کردن چیزی تو خونه ی یه مرد مجرد که خدمتکارش با خدمتکار من یکیه زیاد سخت نیست!

- پس من میرم پیش آیلین. اگه کارم داشتید صدام کنید.

آیلین در اتاق مهمون مشغول بازی با لاک پشت بود.

آهسته به اتاق وارد شدم.

پشتش به من بود و لاک پشتو روی لبه ی تخت حرکت میداد و با خودش یکی از شعرهای عمو پوررنگو میخوند.

از عقب بغلش کردم.

جیغ خفیفی کشید:

-وااااای ...! آقای شاهکار ترسوندیم.

با یکی از دستهام شکمشو قلقلک کردم.

romangram.com | @romangram_com