#پروانه_ی_من_پارت_96

هوا که تاریک می شود ته دلم خالی می شود.باورم نمیشد که در عرض چند روز تا این حد از شب شدن و تنهایی واهمه پیدا کرده ام.حتی از اینکه بیرون بروم و کمی قدم بزنم هم دوری می کردم.

صدای موزیک ملایم که در خانه پخش می شود کمی آرام می شوم و خودم را باز درگیر طرح ها می کنم.بهترین راه برای فراموشی بود.

زری خانوم به محض تاریک شدن هوا،بهم زنگ زده بود و حالم را پرسیده بود و باز تاکید کرده بود که اگر می ترسم به مهندس خبر بدهد تا فکری برایم بکند.ولی من بازهم گفته بودم که دلم نمی خوهد کسی را نگران حالم بکنم.هر چند ته دلم زیاد از گفته ام راضی نبودم.

برای شام زنگ میزنم به رستوران و غذا سفارش می دهم.دلم غذایی گرم می خواست و حوصله ی درست کردنش را هم نداشتم.تا آوردن غذا کمی برنامه های تلویزیون را بالا و پایین می کنم و خودم را سرگرم می کنم.امروز خیلی طرح کشیده بودم و یه جورایی همه ی کم کاری هایم را داشتم جبران می کردم.

صدای زنگ آیفون نشان می دهد که غذا را آوردند. به سرعت از جایم بلند می شوم.شنل بافتی و نازکم را تنم می کنم و شالم را روی موهایم می کشم.

صورت حساب را نگاه می کنم و مبلغش را به پیک موتوری می دهم و نگاهی به اطراف خانه می انندازم و به سرعت برق و باد وراد خانه می شوم و در را از داخل قفل می کنم.از بوی کباب که از پلاستیک بیرون می آید دلم برای خوردن غذای گرم درون دستم ضعف می رود.

غذا را روی میز می گذارم و پلاستیک را باز می کنم و خودم را برای خوردن کباب خوش رنگ و بویی که جلویم است آماده می کنم.بعد از خوردن شام برای خودم چای دم می کنم و تا دم کشیدن چای به اتاقم بر می گردم و باز هم سراغ طرح ها را می گیرم.تا 12 شب بی وقفه می کشم و می کشم.و وقتی چشمان می سوزد تصمیم می گیرم که بقیه را به فردا بسپارم.

مسواک می زنم و لباس های خوابم را می پوشم.کرم نرم کننده پوست و صورتم را می زنم . موبایلم را کنار پاتختی ام می گذارم و وقتی از سایلنت بودنش مطمئن می شوم به تختخوابم می روم.سعی می کنم هر فکری را از ذهنم دور کنم و فقط به خوابیدن فکر کنم .ولی نمی شود.هر از گاهی نگاهم به سمت پنجره کشیده می شود. و تپش قلبم تند و ریتمیک می شود.

برای اینکه دیگر نگاهم به پنجره نیفتد پشتم را به پنجره می کنم و پتو را تا زیر سینه ام بالا می کشم.چند نفس عمیق می کشم و چشمانم را می بندم.

نمی دانم چه وقت از شب بود ولی می دانم که در حال خواب و بیداری بودم که با شنیدن صدای تقه ای که به نظرم به پنجره خورد ، چشمانم تا آخرین حد ممکن بازشد و گوش هایم تیز و تپش قلبم به آنی تند.

کمی که دقت کردم می بینم که صدای خش خش و قدم های کسی که پشت پنجره است واضح و واضح تر می شود ... دستم را جلوی دهانم می گذارم تا جیغ نزنم ولی نمی شود جیغی خفه می کشم و پتو را به سرعت از رویم کنار میزنم و توی اون تاریک و روشن اتاق موبایلم را پیدا می کنم و به سرعت برق و باد به سمت در اتاق می دوم ... لحظه ی آخر به سمت پنجره می چرخم و با دیدن کسی که درست پشت پنجره ایستاده و صورتش نامعلوم است جیغ بلند دیگری از تر و وحشت بی حد و اندازه ای که به جانم افتاده بود می زنم و به سمت سرویس بهداشتی هجوم میبرم وبا دست هایی لرزان و بدنی لرزانتر و چشمانی خیس در دستشویی را قفل می کنم .

قفسه ی سینه ام از ترس آنچنان بالا و پایین می شد که حالم را بدتر می کرد.با دست هایی لرزان و چشم هایی خیس و قلبی تپنده.. شماره های گوشی ام را بالا و پایین می کنم و شماره ی زری خانوم را می گیرم.خودش گفت که هر وقت که ترسیدم به او زنگ بزنم.و حالا من ترسیده بودم و باز هم همان سایه را به وضوح دیده بودم.حتی واضح تر از دفعه ی قبل.

وقتی جمله ی معروف “دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است ” را می شنوم اشک هایم دیگر بند نمی آید و به شانس بدم لعنت می فرستم.به در می چسبم و صدای هق هقم را در گلویم خفه می کنم.

چند دقیقه ای با همان حال زار و ترسان همانجا، بی هیچ حرکتی می مانم و چندبار شماره ی زری خانوم را می گیرم و هر بار ناامیدتر از قبل می شوم. گوش هایم تیز تیز شده اند وحتی کوچکترین صداها را می شنوم. طولی نمی کشد که حس می کنم کسی دستگیره ی درخانه را بالا و پایین می کند.

جیغ بلندی می کشم و تنها کسی که در آن لحظه به ذهنم می رسد “مسیح” است.حتما او می توانست به من کمک کند.حتما.

romangram.com | @romangram_com