#پروانه_ی_من_پارت_94
امین..باید از زندگی ام به طور کامل حذفش می کردم.حتی به این فکرهای گذرا هم راضی نبودم.دلم نمی خواست که حتی اینقدر کوتاه هم در موردش فکر کنم و خودم را غمگین کنم.
او ارزش دوستداشته شدن نداشت و من،این را دیر فهمیده بودم.ولی... فهمیده بودم.
کسل شده بودم و دیگر حوصله ی کشیدن طرح نداشتم.حتی فکر امین هم مرا کسل می کرد.و باعث می شد یاد خاطرات 4 ساله ای بیفتم که با او گذرانده بودم.خاطرات دانشگاه..دوران نامزدی..همه و همه برایم کابوس شده بودند و دیگر به شیرینیه روزهایی که گذرانده بودیم نبودند.
مسواک می زنم و برق های خانه را خاموش می کنم و به تخت خوابم می روم.خوابم نمی برد.از این دنده به آن دنده می شوم.سر جایم می نشینم و پتو را در آغوش می کشم.باز هم می خوابم.آنقدر تقلا می کنم و فکر می کنم تا خواب پیروز می شود و چشمانم را می بندد.
**
چشمانم را که باز می کنم آفتاب تمام اتاقم را پر کرده.به چشمهایم دست می کشم تا دیدم واضح تر شود.با دیدن ساعت و عقربه هایش چشم هایم کاملا باز می شود.ساعت 12 ظهر را نشان می داد و من هنوز هم در تختخواب بودم .
دستی به موهایم می کشم و توی جا نیم خیز می شوم.پتو را کنار میزنم.دمپایی های روفرشی ام را پا می کنم و خوشحال از اینکه روز شده،و شب به خوبی به اتمام رسیده وارد سرویس بهداشتی می شوم.
برای خودم صبحانه ای مفصل آماده می کنم و به تنهایی نوش جان می کنم.بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن میز تلفن را برمیدارم و طبق عادت هر روزه ام شماره ی بابا را می گیرم.
بعد از چند بوق جواب می دهد.صدایش گرفته است و سرفه های خشکی می کند.نگران حالش می شوم. ولی با مهربانی اش نگرانی ام را التیام می دهد.می گوید که هم دکتر رفته و هم در خانه خوب بهش رسیدگی می شود و همه ی این سرفه ها بخاطر بی حواسیه خودش و پیاده روی در هوای سرد این روزهای آخر اسفندماه است.
بعد از قطع تلفن به سراغ طرح ها می روم.نگاهی به طرح هایی که دیروز کشیده ام می اندازم و بعد از اطمینان از خوب بودنشان ،کارم را ادامه می دهم.
چند ساعت بی وقفه پشت میز نشستن باعث شده بود که کمرم خشک شود و دردش بهم بفهماند که باید کمی استراحت کنم و صدای معده ام نشان می داد که گرسنه ام ،هستم.
از اتاق خارج می شوم و وارد آشپزخانه می شوم.ساعت نزدیک به 3 بود و من جز صبحانه،نزدیک به 3 ساعتی می شد که هیچ چیز دیگری نخورده بودم. بسته ی بیسکویت فندقی را از کابینت بیرون می کشم و با لیوانی شیر کمی از بیسکویت ها را می خورم.
واقعا بودن زری خانوم در این خانه نعمتی بود که تازه به آن پی برده بودم.زری خانوم در این مدت باعث شده بود که کمتر تنهایی را احساس کنم .مهربانی اش..نگرانی هایش مرا یاد مادرم می انداخت. مادری که خیلی زود من و پدرم را تنها گذاشته بود.مادری که خانواده ی 3 نفره مان را ترک کرده بود.
آهی می کشم.مادر..واژه ا بود که دیگر در این دنیا پیدا نمی شد. لیوان خالی شیر را آب می کشم و به پذیرایی بر می گردم.روی یکی از مبل ها لم میدم و تبلتم را روشن می کنم.در این 3 روز حتی یادم رفته بود که ایمیل هایم را چک کنم.
در میان ایمیل ها با دیدین اسم مسیح صدر لحظه ای تعجب می کنم.تاریخش نشان می داد که ایمیل برای دیشب است.فوری بهس مت ایمیل و اسم فرستنده اش هجوم میبرم.
romangram.com | @romangram_com