#پروانه_ی_من_پارت_93
لبخندی میزنم و می گم “چشم” و از ماشین پیاده میشم.مثل همیشه منتظر می ایسته تا من درب خونه رو باز کنم.می چرخم سمتش.نگاهش من رو برانداز می کنه.
-راستی...بازم بابت امروز ممنون...روز خوبی بود.
لبخندش آرامش بخش است.دستش را خیلی کوتاه به نشانه ی خداحافظ کنار شقیقه اش می گذارد و حین اینکه ماشین را روشن می کند می گوید:به منم خوش گذشت خانوم...و طولی نمی کشد که ماشینش از پیچ کوچه می گذرد و ناپدید می شود. وباز، من می مانم و تنهایی!
**
با ترس و لرز وارد خانه می شوم.حیاط را دور می زنم و وقتی از نبودن کسی در خانه مطمئن میشوم کلید را در قفل می چرخانم و وارد میشوم.
کفش هایم را در می اورم و شال و مانتویم را به چوب لباسی آویزان می کنم.برق ها را روشن می کنم و با تردید به خانه نگاه می کنم.
تا اتاق خواب آهسته قدم بر میدارم.برای اولین دلم می خواست که صدر دعوتم را می پذیرفت و با من به داخل خانه می آمد.
نگاهم به طرح ها که می افتد آه از نهادم بلند می شود.لباس هایم را با لباس های راحتی ام عوض می کنم و سعی می کنم خودم را تا شب درگیر کشیدن طرح بکنم و حواسم را به طرح ها بدهم.ولی هر از گاهی صداهایی کوچک باعث میشد که از حال و هوای طرح ها بیرون بیایم و کمی بترسم.برای جلوگیری از شنیدن این صداهای کوچک موزیک ملایمی می گذارم و د و پنجره های خانه را قفل می کنم و می بندم و باز هم پای طرح ها می نشینم.این چندروز کلی از طرح ها و کشیدنشون عقب افتاده بودم و باید جبران می کردم این تاخیر رو.
شامی سبک می خورم و کمی تلویزیون می بینم.کمی جدول حل می کنم و باز هم برای کشیدن طرح به اتاقم می روم.اس ام اس بامزه ای که حامد برایم فرستاده را می خوانم و کمی می خندم و آن را برای یاسی می فرستم تا او هم کمی بخندد.
قهوه ام که تمام می شود به ساعت نگاه می کنم.2 نیمه شب است ولی هنوز خوابم نمی آید.کش و قوسی به بدنم می دهم و کمی خودم را روی صندلی جابجا می کنم.به امروز فکر می کنم.
به اینکه صدر چقدر با صدری که روز اول دیده بودمش برایم متفاوت تر شده بود.چقدر اخلاق های خوب داشت و من نمی دانستم.چقدر هر بار من را غافلگیر می کرد.با رفتارهایش..با نگاه هایش..با کلامش.
لبخند میزنم.او و زری خانوم ،هر دو،می گفتند که مادر شدن به من می آید.ولی من هیچ وقت فکرش را هم نکرده بودم..
لبخندم میرود.تلخ می شوم.درست مثل تلخیه قهوه ای که مزه اش هنوز هم در دهانم است.
حتی..حتی وقتی که با امین بودم یک بار هم در مورد بچه ها حرف نزده بودیم.در مورد بچه دار شدن. امین بچه ها را دوست نداشت و همیشه از بچه ی خواهرش شکایت می کرد که خیلی شیطان است و یک جا نمی نشیند.
romangram.com | @romangram_com