#پروانه_ی_من_پارت_90

دستی به صورت بچه می کشد و می گوید:ماشا..زنده باشه.زری خانوم دیگه پیر شدی ها..مامان بزرگ شدی دیگه.

زری خانوم خنده ای می کند و به من که کمی دورتر از آن دو ایستاده ام می گوید:دخترم ..پروانه..چرا اونجا وایسادی..نمی خوای نوه ی من و بغل کنی؟!

با تعجب و لبخند می گم:من؟وای نه..آخه می ترسم..

زری خانوم در حالیکه بچه را کمی در آغوشش تکان می دهد به من نگاه می کند:نه جانم..خیلی هم آسونه..بیا اینجا..ترس نداره که..

به زهرا نگاه می کنم..با لبخندش رضایتش را از این کار نشان می دهد.قدم هایم را به سمت زری خانم برمیدارم.همیشه از بغل کردن نوزادها واهمه داشتم و حالا...

-بیا..بیا خاله..رضا کوچولو رو بغل کن..ببین چقدر بچه شیرینه..

کنارش می ایستم و نگاهی به صدر که لبخند به لب به من خیره شده است می اندازم.نمی دانم چرا..لحظه ای خجالت می کشم و گـُر می گیرم.زری خانوم کنارم می آید و با احتیاط بچه را در آغوشم می گذارد..و با لبخند می گوید:زیاد محکم نگهش ندار..راحت باش..آهان..دیدی سخت نیست.

استرس تمام وجودم را گرفته..ولی وقتی بچه صدایی کوچک از خودش در می آورد حس شیرینی در وجودم می نشیند.هیچ وقت فکر نمی کردم بغل کردن نوزاد این همه شیرین باشد.به دست های مشت شده اش نگاه می کنم.

خدایا..تو چقدر بزرگی؟!

نمی فهمم که کی صدر هم به کنارم می آید و او هم دست های بچه را نوازش می کند.

زری خانوم با لبخند می گوید:ایشالله قسمتت بشه مادر بشی..یه مامان خوشگل..و رو به مسیح می گوید: مادر شدن بهش میاد مگه نه پسرم؟!

لحظه ای به زری خانوم و مسیح که هر دو لبخند به لب دارند و به من نگاه می کنند،نگاهی می اندازم. چرا همش لبخند می زدند؟یعنی اینقدر مادر شدن به من می آمد؟!

صدر حرف زری خانوم را تایید می کند: بله.. کاملا درسته..

زری خانوم با لبخندی از ما دور می شود و می گوید:آخ آخ یادم رفت ازتون پذیرایی کنم..این کوچولو واسه آدم حواس نمیزاره که..

بچه را در آغوشم کمی جابجا می کنم و به صدر که هنوز مشغول نوازش دستش است نگاه می کنم: نمی خواین کادو رو بدین بهش؟!

romangram.com | @romangram_com