#پروانه_ی_من_پارت_89


درب اتاق 39 باز بود و چند زن و مرد جوان لبخند زنان از آن خارج شدند. جز دختر زری خانوم..یک زن دیگر هم داخل اتاق بود و هر دو مادر بچه به بغل و لبخند زنان به ملاقات کننده هاشون خوش آمد می گفتند..

زری خانوم با دیدن من فوری آغوشش را باز می کند و بعد از بوسیدن صورتم، به صدر هم کلی خوش آمد می گوید وتشکر می کند بابت گل.و می گوید که همین الان داشتند در مورد ما حرف می زدند .

صدر به شوخی می گوید:زری خانوم..خب حلال زاده ایم دیگه..

با لبخند به کنار زهرا و پسرش می روم وآن دو را تنها می گذارم.با او حال و احوال می کنم. زهرا را چندباری دیگر دیده بودم و با هم آشنا بودیم.

می بینم که زری خانوم دسته گل را از دست مسیح می گیرد ومسیح از همان دور با زهرا سلام و علیکی کوتاه می کند و تبریک می گوید و کنار زری خانوم می ایستد و با او حرف می زند و من هم کنار زهرا و نوزادش.

بچه را درون پتویی نرم پیچیده بودند و صورت سفیدش دوستداشتنی بود.دست های کوچکش را لمس می کنم و با لبخند می گم:چه نازی تو نی نی ..که عجله داشتی بیای اینجا..آره کوچولو؟!

زهرا در حالیکه دستش رو می بوسه می گه:پسرم کلی استرس به مامانش وارد کرده...ولی من و باباش از بودنش خیلی خوشحالیم.

لبخندی میزنم و می گم:خب خداروشکر..مامان بزرگش و هم خیلی نگران کرده بود. راستی باباش کجاس..ندیدمش؟!

زری خانوم جوابم را به جای زهرا می دهد..

-رفته کارای ترخیص رو بکنه..الان دیگه میاد..

و دستش را روی شانه ام می گذارد : حالا برو کنار بزار پسرمم نی نی رو ببینه..

لبخندی میزنم و چند قدم به عقب میرم وزری خانوم نوزاد را از آغوش زهرا می گیرد و در حالیکه بغلش می کند به سمت مسیح می آید.

- عمومسیح منو ببین..ببین چه کوچولوام..

لبخندی بزرگ لب های مسیح را از هم باز کرده است.فکر نمی کردم که اینطور از بچه خوشش بیاید.


romangram.com | @romangram_com