#پروانه_ی_من_پارت_88
* * *
تا نزدیکی های بیمارستان کمی دیگر حرف می زنیم و او از سفر 3 روزه ام به تهران می پرسد.در دلم او را با حامد مقایسه می کنم.بعضی اخلاق هایش درست مانند او بود.انگار خوشش می آمد که من آمار رفت و آمدهایم را به او گزارش بدهم.
هر چند من حامد را مثل برادر نداشته ام دوست داشتم ..اما مسیح،نمی دانستم...حسم به او را درست نمی دانستم و تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که مردی قابل احترام و دوستداشتنی است که با محبت هایش ،با نگاه هایش و حمایت هایش..دل هر کسی را نرم می کند .
دسته گل زیبا و خوش بو را از روی صندلیه عقب ماشین بر میدارد و پس از قفل کردن در،با هم محوطه ی باز بیمارستان را طی می کنیم.کنارش که قدم میزنم برای لحظه ای احساس می کنم که حتی با کفش های پاشنه بلندم هم ، کنارش کوتاه به نظر می آیم.
لبخندی بی اراده لب هایم را باز می کند.من در بین دوستانم همیشه بلندتر از همه بودم و به این حسن افتخار می کردم و حالا،در کنار این مرد احساس کوتاه بودن بهم دست می داد.
اعتماد به نفسم به شدت افت می کند.صدر چهارشانه و هیکلی بود و وقتی مثل حالا،کت و شلوار می پوشید درست مثل مانکن های فرانسوی میشد.
از پذیرش شماره اتاق را می پرسد و هردو با هم به سمت بخش حرکت می کنیم.دسته گل را در دستش جابجا می کند و با نگاهی به من لب باز می کند.
-یکمی هیجان دارم ..نمی دونم چرا..
لبخندی میزنم و نگاه مستقیمم را از چشمانش که روشن تر از همیشه است می گیرم.
-منم دلم خیلی می خواد نی نی کوچولو رو ببینم.خیلی وقته که بچه ای توی فامیل متولد نشده..شاید برای اینه..
-درسته..شاید به همین خاطر باشه..
و با دست خالیش اشاره می کند که اول من وارد آسانسور شوم و بعد او ..
درون آینه آسانسور به خودم نگاه می کنم.ظاهر آراسته ام لبخند به لبم می آورد.و اعتماد به نفسم باز می گردد.اگر چه صدر خوش پوش و جذاب بود..من هم دست کمی از او نداشتم.و در دل خودم را تا توقف آسانسور دلداری می دهم.
romangram.com | @romangram_com