#پروانه_ی_من_پارت_85
-بله..تنهایی مسئله ای نیست.ما خودمون قبلا حرفامون رو زده بودیم.مادر باید تو اینجور مواقع کنار دخترش باشه.
-خب بله...راستش زنگ زدم بگم شما نمی خواین برین ملاقات؟!
متعجب می گم:چرا..اتفاقا داشتم الان به این فکر می کردم که چه کادویی براشون ببرم.چطور مگه؟!
-منم می خواستم برم دیدنشون..گفتم تا بیمارستانه برم بهتره..بعدم با شما هماهنگ کنم.
لبخندی میزنم.چرا با من هماهنگ کند؟!
-من که ساعت ملاقات رو پرسیدم زری خانوم گفت 2 تا 4 میشه.چون اوردنش تو بخش.
-اره..پس من ساعت 2 بیام دنبالتون؟!
فوری می گم:اخه زحمتتون میشه..
حرفم را قطع می کند:ساعت 2 اونجام.کاری ندارین با من؟!
بی اراده می گویم:مواظب خودتون باشین.خدانگهدار..
به جای خداحافظی می شنوم که می گوید:اوکی..می بینمتون.
تلفن را که قطع می کنم خنده ام می گیرد.معلوم بود که کار ،کار ِ زری خانوم است.او از صدر خواسته که با من بیاید به بیمارستان. صدای معده ام که در می اید از جایم بلند می شوم و ناهاری سبک برای خودم آماده می کنم.
تا ساعت 2 زمان زیادی باقی نمانده بود.
romangram.com | @romangram_com