#پروانه_ی_من_پارت_84
همیشه شنیده بودم که تنها ماندن در خانه ترس را بیشتر می کند ولی تجربه نکرده بودم و فکر می کردم که این ها خرافات است.چون شب های زیادی را خودم به تنهایی گذرانده بودم. بی انکه ترسی در دلم باشد.ولی حالا...ترس به سراغم امده بود و گاهی حتی از صدای پاهای خودم که بر روی سرامیک ها ضرب هایی ایجاد می کرد می ترسیدم.
تلفن را بر می دارم و نیم ساعتی با یاسی حرف می زنم.شماره ی بابا را می گیرم و با او حرف می زنم.شماره ی شرکت را می گیرم و با حامد حرف می زنم.به زری خانوم زنگ می زنم.صدای گریه نوه اش می اید.لبخند می زنم و ازش ادرس بیمارستان را می گیرم تا بعد از ظهر برای ملاقاتش بروم.
کلی سفارش می کند که مراقب خودم باشم .می گوید که امروز صبح موفق شده که با صدر صحبت کند و به او سفارش مرا کرده است.
نگرانی اش را درک می کردم ولی دلم نمی خواست که صدر را بیشتر از این درگیر مسائل شخصی خودم بکنم.او هم برای خود زندگی داشت.
تلفن ها که تمام می شود ساعت را نگاه می کنم.نصف روز گذشته بود و من این چندساعت خودم را با تلفن سرگرم کرده بودم.از اینکه تمام برنامه ریزی هایم بهم ریخته بود ناراحت بودم.از اینکه نیم توانستم تمرکز کنم و طرح هایی خوب بکشم عصبی بودم.نمی توانستم این ترس را درک کنم و اتفاقاتی که دو شب پیش افتاده بود، برایم تازه و زنده بود و مدام در ذهنم تداعی میشد.
وارد اشپزخانه میشم و لیوانی نسکافه برای خودم درست می کنم.به این فکر می کنم که بعد از ظهر برای نوه ی زری خانوم کادو چی ببرم.در حال فکر کردن بودم که صدای تلفن خانه رشته افکارم را پاره می کند و باعث می شود دست از فکر کردن بردارم.
به اسم صدر که روی صفحه تلفن افتاده نگاه می کنم.صدایم را صاف می کنم و جواب می دهم.
-الو..
-سلام خانوم طراح..حال شما؟!
حالم که این بار واقعا مساعد نبود.
-من خوبم.شما چطورین؟!
-خوب ِ خوب.خبر نوه دار شدن زری خانوم رو شنیدم.
لبخندی میزنم و می گم:بله...گل پسر مثل اینکه زودتر از موقعش به دنیا اومد.
خنده ای کوتاه می کند.
-پس شما زود تنها شدین اره؟زری خانوم می گفت 10 روزی نمی تونه بیاد پیشتون .درسته؟!
romangram.com | @romangram_com