#پروانه_ی_من_پارت_83
شب که می شود ترسم دوباره بر می گردد و تا نیمه های شب خواب به چشمانم راه پیدا نمی کند.همه ی درب های خانه را خودم یکبار دیگر چک می کنم و وقتی از بسته بودنشان خیالم تا حدودی راحت می شود سعی می کنم که بخوابم.
انقدر با خودم حرف می زنم و فکر می کنم تا بالاخره خواب به سراغم می اید ولی دم دم های صبح با تکان هایی از خواب بیدار می شوم.
چشمانم به سرعت باز می شود و صورت نگران زری خانوم اولین چیزی است که می بینم.
-دخترم..بیدار شدی..من باید برم..دخترم داره زایمان می کنه..شوهرش الان زنگ زد..
سنسورهای مغزی ام به کار می افتد و از ان حالت گیجی در می ایم.
-مبارکه..باشه..فقط..شب میای؟!
چه سوال مزخرفی پرسیده بودم.معلوم بود که نمی اید.ان هم تا 10 روز.این حرف ها را قبلا با هم زده بودیم و من هم پذیرفته بودم.ولی ان وقت دزد به خانه نیامده بود.
-دخترم..ما حرفامون رو زدیم باهم..الان خوابی یادت نمیاد.ولی میام بهت سر می زنم به مهندس هم سفارش می کنم تنههات نذاره تو این چند روز..
تا اسم مهندس می اید فوری می گویم:زری خانوم..یه وقت بهش نگی دزد اومده ها...شاید من توهم زدم.نمی خوام اونم الکی نگران بشه..
کمی در جواب دادن تعلل می کند و در اخر می گوید:باشه مادر..هر چی که خودت بخوای..ولی اگه می گفتم بهتر بود...کاری داشتی زنگ بزن بهم..و در حالیکه خم می شود صورتم را می بوسد و خداحافظی می کند.
و من می مانم و یک خانه ی خالی و اوهامی از دزد.
شب اول بدون زری خانوم،تنها در خانه،تا خود صبح پلک نمی زنم.حتی در طول روز انقدر تمرکز نداشتم و هر چه که طرح می کشیدم به دلم نمی نشست و همگی ایراد داشتند..
دم دم های صبح که می شود سعی می کنم کمی بخوابم ولی انقدر سرم درد می کند که بیشتر از دو ساعت ان هم با دلهره نمی توانم و نمی شود استراحت کنم.
بعد از کمی چرخیدن در خانه و مطمئن شدن از اوضاع فعلی خانه؛ با ترس وارد حمام می شوم و دوشی سریع می گیرم و از حمام خارج می شوم.
romangram.com | @romangram_com