#پروانه_ی_من_پارت_82
بی اراده دستش را می گیرم و چشمانم را می بندم .ولی در ذهنم دیدن سایه تداعی می شود و با ترس به خواب می روم.
* * *
با سر دردی عجیب از خواب بیدار میشوم.با دیدن زری خانوم که در وضعی آشفته پایین تخت من به خواب رفته متعجب می شوم ولی، لحظه ای تمام اتفاقات شب گذشته به یادم می آید و هراسان به سمت پنجره نگاه می کنم.
دیشب دزد آمده بود و یا، شاید به قول زری خانوم من خواب دیده بودم که دزد آمده.
به خودم و این ترسی که در وجودم از دیشب ریشه کرده تشر می زنم و از تخت پایین می آیم.آهسته از اتاق خارج می شوم و نگاهی به اطراف اتاق می اندازم.همه چیز سر جای خودش بود.کمی خیالم راحت می شود ولی،باز هم پاورچین پاورچین به سمت آشپزخانه حرکت می کنم و سر راه گلدان کوچکی که روی میز هست را خالی می کنم و با این خیال که اگر کسی قصد حمله به من داشت،انرا به سرش می کوبم، به راهم ادامه می دهم.
هنوز به در اشپزخانه نرسیدم که با صدای زری خانوم هُل می کنم و گلدان از دستم رها می شود و روی سرامیک ها به تکه هایی ریز تبدیل می شود.
دستم را از روی قلبم بر می دارم و چشمانم را باز می کنم.
-دخترم..پروانه..خوبی؟!
می چرخم سمتش و می گویم:اره..اره..فقط یکم ترسیدم.
لبخندی مادرانه بهم می زند و نزدکیم می اید.
-اره..فقط یکم..ببین چه بلایی سر گلدون بی نوا آوردی...برو دست و روت رو بشور..من صبحانه آماده کنم.منم خواب موندم امروز.من اینجارو جمع می کنم.تو برو...
سری تکان می دهم و راه آمده را بر می گردم.باورم نمی شد که یک حادثه که معلوم نیست اتفاق افتاده یا نه، اینقدر روی رگ های عصبی ام تاثیر منفی بگذارد و من از هر صدایی واهمه داشته باشم.
سعی می کنم به خودم مسلط باشم و تمام روز را با ترس و دلهره نگذرانم.ولی نمی شود.حتی با صدای زنگ تلفن هم از جا می پرم.
romangram.com | @romangram_com