#پروانه_ی_من_پارت_80

تلفن را قطع می کنم و متعجب به صفحه خاموشش نگاه می کنم.هر بار که با صدر حرف می زدم بیشتر از قبل می توانستم روحیه مهربان و حمایت گرش را درک کنم.

و حتی..چندباری می شد که بعد از حرف زدن با این مرد همچین حالتی بهم دست می داد.حسی که نمی شناختمش...یا شایدهم می شناختم و خودم را گول می زدم.

درست مثل وقتی که امین مرا تنها گذاشت و من فکر می کردم که این ها یه خواب تلخ بیش نیست و اینجوری خودم رو هر روز گول می زدم.این بار هم رفتارهای صدر را می دیدم و حالا...

صدای زری خانوم از عالم هپروت جدایم می کند.

-مادر..چی میگفت مهندس که اینقدر رفتی تو فکر؟!

نگاهی به صورت منتظرش می اندازم و می گویم:هیچی..هیچی نگفت.حالم رو پرسید و گفت اگه می دونست می اومد فرودگاه دنبالم.

لب های زری خانوم به خنده ای که در آن لحظه به نظرم معنی دار بود باز میشود.

-بدجور هواتو داره ...

و دستش رو مادرانه روی دستم می گذارد و به حرفش ادامه می دهد.

-پسر خیلی خوبیه.مادر خیلی خانومی هم داره...

با حالتی گیج از حرف هایی که زری خانوم زده به صورتش نگاه می کنم.خودش خوب بود و مادرش هم خانوم؟!

به دستم فشاری وارد می کند و با گفتن من برم به غذا سر بزنم از من جدا می شود.

به پشتیه مبل تکیه می دهم و جدول را در دستم جابجا می کنم.

بی اراده مداد درون دستم اسم صدر را درون یکی از خانه های مربعی شکل خالی مانده نقاشی می کند.

“مسیح”

romangram.com | @romangram_com