#پروانه_ی_من_پارت_79
به زری خانوم که مشغول دید زدنمه و به حرف های من گوش میده لبخندی میزنم و می گم:بله..یه چندساعتی میشه..
-خب..پس خوبه..اگر می دونستم چه ساعتی میرسیدین می اومدم فرودگاه دنبالتون..
“می خواست دنبالم بیاید؟چه دلیلی داشت؟!”
مستاصل لبخندی میزنم و به صدای پشت خط جواب میدهم.
-لطف دارین..دیگه مزاحم نشدم...
وسط حرفم می پرد :این حرفا چیه پروانه خانوم..من به پدرتون قول دادم که توی این یک سال کنارتون باشم..این وظیفمه!
پوزخندی گوشه ی لبم جا خوش می کند.پس من را وظیفه ی خودش می دانست که این حرف ها را میزد.من چه ساده بودم که فکر می کردم...
اما... حرف بعدی اش تمام معادلات ذهنی ام را بهم میریزد..
-هرچند..ناگفته نماند خودم هم دوست دارم که کنار شما باشم..
حرفش را نشنیده می گیرم و خودم را به به راهی دیگر میزنم.
راستی داشت یادم می رفت..تهران که بودم طرح های بچه های گروه رو هم از نزدیک دیدم..واقعا عالی بود.
-وقتی رییسی مثل شما داشته باشن.مطمئنا همه کارهاشون عالی میشه.اینطور نیست؟!
به زری خانوم نگاه می کنم.این مرد چرا امشب اینقدر از من تعریف می کرد؟!در لفافه و آشکارا؟!
**
romangram.com | @romangram_com