#پروانه_ی_من_پارت_8

بغضی به اندازه ی کوه،توی گلویم جا بجا می شود.

اهی می کشم و با خوردن ضربه ای به در اتاقم ،خودم رو از دیواره ی چوبی اش جدا می کنم و همزمان صدای بابا بلند میشود.

-یکی یه دونه...قهوه می خوری درست کنم؟

با صدایی که از زور بغض می لرزید می گم:

-نه بابا جون..من خیلی خسته ام.اگه اجازه بدید یکم استراحت کنم.

وقتی جوابی ازش نشنیدم به سمت تختم راه افتادم.امشب همه چیز برایم بوی غم می داد.اگر خودم هم می خواستم بی خیال باشم،این تقدیر و سرنوشت بود که نمی گذاشت.این بازیه سرنوشت بود که باز هم،من و امین را سر راه هم قرار می داد.

لباس هایم را از تنم جدا می کنم و به سمت حمام راه می افتم.باید دوش می گرفتم.باید خوردن قطرات درشت و ریز اب را بر روی بدنم می دیدم و خاطراتم را درست مثل محو شدن همین قطره های اب،محو و محوتر می کردم.

دقایقی بعد در حالیکه اب از موها و بدنم می چکد در حالیکه حوله ای به خودم پیچیدم از حمام خارج میشوم.با اولین عطسه،متوجه میشم که بدنم کم کم رو به ضعیفی می رود.

زمستان سردی پیش رو بود.

انقدر خسته ام که حتی حوصله ی خشک کردن موهایم را هم،ندارم.فکر و خیال دست از سرم بر نمیدارد..مثل خوره به جانم افتاده!طوریکه بعد ازساعت ها حتی نمی فهمم چه زمانی خوابم میبرد.

از خواب که بیدار میشوم،متوجه می شوم که بابا رفته، و من حتی نتوانسته بود صبحانه ای برایش اماده کنم.تلفن را بر میدارم و چند دقیقه ای رو باهاش صحبت می کنم و ازش قول می گیرم که برای ساعتی هم شده ناهار رو به خانه بیاید تا در کنار هم باشیم.

در حین درست کردن ناهار به مسئله ی پروژه و حتی مرد جوانی که شب گذشته باهاش اشنا شده بودم هم فکر می کنم.جدا که این پروژه موقعیت خوبی برایم بود.با موافقت بابا،بیشتر از این نباید فکر های بیهوده می کردم.جوابم مثبت بود.

تصمیم گرفتم که اگر مسئله جدی شد و رفتنی شدم،از یاسی، هم حتما برای طراحی کمک بگیرم و یه اکیپ گروهی به کمک یاسی تشکیل بدم تا با چند تا از بچه های هم دانشکده ای که هنوزم شماره ی بعضی هاشون رو داشتم مشورت کنیم.با این فکر لبخندی به لب میارم و به ساعت نگاه می کنم.

منتظر می نشینم تا بابا بیاد و تمام فکرهایم را با او، در میان بگذارم.



romangram.com | @romangram_com