#پروانه_ی_من_پارت_7
می چرخم سمتش.
-جانم بابا؟
انگار توی گفتن حرفی دو دله!شک و تردید از توی چشمهاش فوران می کنه.از توی نگاهش می شه به راحتی تردیدش رو خوند.ولی زیاد منتظرم نمیذاره!
بریده بریده صحبت می کنه...
-اون...اونو..دیدیش امشب؟!
برای لحظه ای ته دلم خالی میشه.
فکر میکردم بابا امشب حتی اشاره ای هم به این موضوع نمی کنه،ولی مثل اینکه زیاد بهش سخت گذشته بود.
واقعا هم روبرو شدن با نامردی که ،دخترت رو مثل یه تیکه زباله، یک طرف دیگه پرت کرده بود واقعا درد آور بود.
سرم رو که پایین انداخته بودم ،بلند می کنم و توی چشمهای بابا با اطمینان می گم:
-بابا جونم.اونی که شما می گین..برای من مرده!مُــرده!پس بیاین و...شما هم بهش فکر نکنین.من از گذشته فقط شما رو یادمه و مامان خدابیامرز!
وبا چشمکی که بهش میزنم ، بیشتر از این کنارش نمی مونم.
وارد اتاق خواب که میشم ،در رو می بندم و تکیه میدم بهش.چقدر ناراحت بودم که بابا امشب ناراحت شده بود و غصه ی ناراحتی های من و ساده بودن های من رو می خورد.
من،کور شده بودم...
ولی بابا بینا بود.با تجربه بود.ادم شناس بود.یادمه که بابا اون زمان خیلی سربسته بهم اشاره کرده بود که اون مرد زندگی نیست.که “اون” لعنتی هنوزم زیر سلطه ی مادرشه.مادری که روی بچه ی خودش سرمایه گذاری می کنه!
romangram.com | @romangram_com