#پروانه_ی_من_پارت_76
برای عوض کردن لباس هام از جام بلند میشم و می گم:ایشالله..به سلامتی..حالا دکتر کی وقت داده برای زایمان؟!
-والا می گفت هفته ی دوم عید دخترم..ولی می ترسم زودتر به دنیا بیاد..حال و روزش که دیدنی شده...
از جام بلند میشم و در حالیکه شالم رو از روی کاناپه برمیدارم به زری خانوم نزدیک میشم و دستم رو روی شونه اش میزارم:حالا دیرو زود...ایشالله که هر دو سالم و صحیح پیشت برمی گردن.نگران نباش.
انشالله گویان از جایش بلند میشود و ساک به دست به سمت اتاقم قدم بر میدارد..
کمی روی تختم دراز می کشم و به این یک هفته ای که زیادی خوش گذرانده بودم فکر می کنم.در این یک هفته حتی نتوانسته بودم یک صفحه هم طراحی کنم.و این نشدن درست از روزی که حامد و یاسی آمده بودند اتفاق افتاده بود.
لبخندی میزنم.آمدنشان خیلی خوب بود. این 3 روزی که در کنارم بودند جزو بهترین روزهایی بود که در کیش گذرانده بودم.حتی یک بار دیگر هم به اصرار یاسی که بدجور تو نخ مسیح رفته بود،به او زنگ زده بودم و مسیح هم انگار از خداخواسته به جمع 3 نفریمان آمده بود و یک روز کامل را در یکی از جنگل های اطراف گذرانده بودیم.
آنروز حامد تصمیم گرفته بود که ما 3 نفر را به جوجه کباب مخصوصش مهمان کند و یاسی هم کلی اذیتش کرده بود که تو فقط خوردن را یاد گرفتی نه پختن و کباب کردن!و چشمکی زده بود و رو به من و مسیح گفته بود:کباب هایش حرف ندارد!که واقعا هم حرف نداشت .
صدر به شیطنت ها و سر به سر گذاشتن های حامد و یاسی می خندید و گاهی برای من هم سری تکان می داد که یعنی این دو چه شادن! آن روز صدر هر چه اصرار کرد که شب شام را در خانه او باشیم قبول نکردیم..
ولی ...لباسهایمان از باران بی موقعی که ساعت های اخر روز آمده بود کثیف شده بود . و این بهانه ی خوبی برای نرفتن شد. اما مسیح از یاسی و حامد قول گرفت که دفعه ی بعد باید اول مهمان خانه او شوند بعد من!
و یاسی ریز ریز در گوشم گفته بود: انگار خوشش اومده که این رابطه ادامه پیدا کنه.
خندیده بودم و گفته بودم که می خواهد رقیب من بشود و مهمان هایم را از دستم در بیاورد..
ولی حامد حرفم را شندید و باز هم با لودگی هایش جو را عوض کرده بود و هم به من قول داده بود و هم به صدر که حتما به همین زودی به خانه هر دویمان می آیند.
آن روز کلی خندیده بودیم و خوش گذرانده بویدم..از پیاده روی در جنگل گرفته تا باد زدن جوجه کباب هایی که حامد درست می کرد و ...
حس می کردم که صدر از این جمع بی ریا و خودمانی زیاد خوشش آمده بود که چندبار اصرار کرد که به خانه اش برویم. چون حتی وقتی جلوی خانه پیاده مان کرد باز هم برای رفتن به خانه اش اصرار می کرد و این وسط یاسی بود که شل شده بود و با سقلمه زدن به من می فهماند که دلش می خواهد زودتر خانه ی صدر را ببیند.
توی تخت غلتی میزنم و چشمهایم را می بندم. این استراحت کوتاه مدت به مزاقم خوش آمده بود و باعث شده بود کمی تنبل بشم.
romangram.com | @romangram_com