#پروانه_ی_من_پارت_73


یاسی دستش رو روی دستم میزاره و با چشم و ابرو به حامد که ایستاده اشاره میزنه.

-این اگه سر ما دوتا رو زیر آب نکنه..مطمئن باش خودش سالم می مونه!یه هفت خطیه که من میشناسمش پروانه جان!

حامد با صدای بلند به حرف یاسی می خنده و در حالیکه از ما و میز دور میشه جواب یاسی رو میده.

-یاسی خانوم ..حالا چشمت خورده به دوست عزیزت هی بلبل زبونی می کنی..دارم برات..

یاسی در حالیکه با خنده چشمکی به من میزنه بلند رو به حامد که داره دور میشه می گه: اوه اوه..ترسیدم ازت برادر حامد..

و به آرومی رو به من می کنه:این حامد از همون بچگی فقط خط و نشون می کشید..وقتی پای عمل که می رسید خودش تسلیم میشد..

لبخندی که گوشه ی لبم نشسته رو کمی جمع می کنم و از جام بلند میشم.ظرف عسل و کره رو بر میدارم و به آرومی می گم:چه بهتر..همین که آرومه و دعوایی نیست خودش غنیمته..وگرنه با این کار طراحی و حوصله ی حامد کارمون با کرام الکاتبین بود...و بس! و با قدم هایی بلند به سمت آشپزخانه میرم. نگاهی به طرح ها می اندازم و رو به یاسی می گم:یاسی..انگار موقع طراحی زیاد حال و حوصله نداشتیا..اینجارو نگاه کن..به نظرم یکم با بقیه فضای دیگه ناخواناست..جور در نمیاد انگار!

روی طرح دولا میشه:وای..هانی..شما چه سخت گیر شدین جدیدا..بابا این یکی از بهترین طراحی هایی که دارم زور میزنم و انام میدم..به جون خودم تو یه دونه از هتل های اینجا نمی تونی پیداش کنی.چرا اینقدر وسواس شدی تو دختر؟!

به صندلی تکیه می دم و درحالیکه دست هام رو توی سینه ام قفل میکنم می گم:نمیدونم والا..شاید تو راست می گی...طرح های خودم رو که ده بار می کشم و عوض می کنم.هیچی به دلم نمیشینه.همش فکر می کنم طرح ها زشت شدن.

دستش رو میزاره روی شونه ام .

-اینا همش بخاطر اینه که اولین پروژه بزرگیه که خودت مدیریتش رو قبول کردی..طبیعیه خب!ولی زیاد هم خودت رو خسته نکن..زری خانومم که می گفت از صبح تا شب خودت و هم شاینجا حبس می کنی و می کشی...والا ما هنوز یک سوم توام طراحی رو جلو ننداختیم که تو ...

با صدای زنگ موبایلم حرفش نیمه کاره می مونه و من از جام بلند میشم تا موبایلم رو بردارم.به عکس باباا که روی صفحه ال سی دی گوشی نقش انداخته لبخند میزنم و جواب میدم.

یاسی از اتاق بیرون میره و من دقایقی رو با ،بابا صحبت می کنم.می گفت که عمه و حاجی دارن از سوریه برمی گردن و تا سه روز دیگه میان تهران.می خواست که من هم اون شب توی مهمونیه فامیلی که گرفتن کنارش باشم و اون تنهای رو حس نکنه.

نتونستم روش رو زمین بندازم و قبول کردم که تا سه روز دیگه میام تهران.هر چند خودم هم دلتنگ شده بودم و این بهانه خوبی بود که برگردم و یه سر هم به بابا زده باشم و هم عمه رو از نزدیک دیده باشم.


romangram.com | @romangram_com