#پروانه_ی_من_پارت_72
بعضی از حرف های یاسی را قبول می کردم و بعضی هایش را نه!امین الان برای خودش زندگی داشت و این امکان نداشت که بخاطر من،و دیدن اوضاع من و صدر با نامزدش به کیش بیایند.کنجکاوی کردنش در مورد خودم را طبیعی می دانستم..ولی درکش نمی کردم.
آنقدر به این باید و نباید هایی که در زندگی ام بود فکر می کنم که متوجه نمیشوم چه زمانی از صبح است که خواب چشم هایم را گرم می کند.
با آنکه دیرتر از بقیه خوابیده بودم ولی زودتر از همه از خواب بیدار میشوم و بعد از گرفتن دوشی مختصر و پوشیدن لباسی مناسب از اتاق خارج میشم. با دیدن حامد که روی کاناپه به خواب رفته بود لحظه ای خند ه ام می گیرد.انگار کل دیشب؛ اصلا توی اتاق نرفته بود و همانجا روی کاناپه خوابش برده بود و این ،از تلویزیون که روشن مانده بود،کاملا هویدا بود.
آهسته نزدیکش می شم .هنوزم توی خوابی عمیق بود. مثل پسر بچه ها خودش رو مچاله کرده بود و دست هاش رو سفت در آغوش کشیده بود و انگار که سردش شده بود. پتویی که بهش داده بودم، کنار کاناپه و پایین پاش افتاده بود.
دولا می شم و پتو رو روش می کشم و به سمت آشپزخانه قدم برمی دارم. هنوز وارد آشپزخانه نشده بودم که صدای زری خانم باعث میشه سرم رو بچرخونم.صبح بخیرش رو با لبخند جواب میدم و توی آماده کردن صبحانه ای مفصل که حامد دستورش رو از دیشب داده بود کمکش می کنم.
کم کم یاسی و حامد هم بیدار میشن و دور هم و با خنده مشغول خوردن صبحانه میشیم.
حامد در حالیکه دور دهانش رو پاک می کنه رو به من می کنه و با خونسردی می گه: حاج خانوم حالا ساعت چند با این مهندس خوش تیپتون قرار گذاشتی؟!
به لفظ “مهندس خوش تیپ”لبخندی میزنم.جدا که در دید اول تیپ و قیافه اش جلب نظر می کرد.
نگاهی به چهره اش می کنم و می گم:فکر کنم همین اول جوونی آلزایمر هم گرفتی حامد جان آره؟!
یاسی ریز ریز می خنده و می گه:آی گفتی پروانه...بعضی وقت ها بدتر از یه آدم پیر عمل می کنه!
می خندم و وسط خنده حرف یاسی را تایید می کنم.
حامد با نگاهش برای یاسی خط و نشون می کشه و رو به من می گه:اول صبحی بدجور زبون باز کردی حاج خانوم...حرف های دوستت رو تایید می کنی؟نزار پیش مهندس زیرابت و بزنم ها...
زبونی براش در میارم و می گم:از این عرضه ها هم که نداری آخه...ساعت 11 باهاش قرار گذاشتم.
نگاهی به ساعت مچیه توی دستش می اندازه و همینطور که از پشت میز بلند میشه می گه:اوکی..پس من برم یه دور بزنم این اطراف...شما خانوما هم یکم باهم دردو دل کنید....نمی خوام مزاحمتون بشم..
با خنده می گم:مرسی از لطفتون آقا...ولی حالا کجا می خوای بری؟یه وقت اینجا رو گم نکنی؟!
romangram.com | @romangram_com