#پروانه_ی_من_پارت_68

صدای اعتراض یاسی بلند می شود.

-ای نمک نشناس...کم خالی ببند واسه این دختر..من بودم که دوتا بشقاب غذا خوردم اره؟تازه هی ام تشکرکردم؟

با خنده چشم غره ای به حامد که نزدیکم شده بود میرم و می گم:حالا از شانس خوبت امشبم واست بامیه درست کردم که بیشتر جون بگیری و خوشحال بشی..برو بشین..الان دیگه شام و میارم.

و اشاره ای به شکمش می کنم و می گم:در ضمن..حاج آقا..اینقدر شکم پرست نباش!عیبــه!چاق میشی.

و با زدن چشمکی وارد آشپزخانه می شم و به زری خانوم توی کشیدن غذاها کمک می کنم.در حین کشیدن غذاها صدای غرغر کردن های حامد رو در حالیکه داشت با یاسی هنوز بحث می کرد می شنوم و لبخند می زنم. از موقعی که من یادم می اومد و با یاسی آشنا شده بودم همیشه با حامد در حال بحث کردن بود و این تازگی نداشت، و اگر روزی باهم بحث نمی کردن همه متعجب می شدن.

حامد با دیدن میز چیده شده نگاهی به من می کنه و در حالیکه دستمالش رو روی لباسش میزاره می گه: فقط پروانه جون..نگو که این غذاها کار خودته که اصلا بهت نمیاد؟!

لبخندی میزنم و در حالیکه دیس پلو زعفرونی رو به سمتش می گیرم می گم:هر چند که خودت خوب می دونی چه کدبانویی هستم..ولی امشب و این غذاها کار من نیست.زری خانوم خیلی زحمت کشیده بنده خدا..من رو طرح ها کار می کردم.

دیس رو از دستم می گیره و می گه:آهان..پس الان با خیال راحت می تونم بخورم..نگران بودم چیزی به خوردمون ندی..

چشم غره ای بهش میرم و تا میام حرفی بزنم یاسی معترض صداش می زنه:حامـــد..

ولی حامد با خنده و صدای بلند به زری خانوم که توی آشپزخانه بود می گه:زری خانوم..دستت طلا..چه کردی!

و همینطور که مشغول کشیدن غذا میشه شروع می کنه به حرف زدن.

-امشب با صدر هماهنگ کن که اگه می خواد طرح ها رو ببینه..فردا یه قرار بزاریم و اونم ببینه.من و یاسی می خوایم بعدش بریم بگردیم..البته...اگه توام خواستی با ما بیای می تونی بیای ها..

با خنده می گم: اِ اینجوریه؟!باشه چشم...دیگه امری باشه جناب؟!

-غذات رو بخور..حالا فعلا که امری یادم نیس..

و با نگاهی به یاسی می گه:به نظر تو چیزی یادم نرفته؟!

romangram.com | @romangram_com