#پروانه_ی_من_پارت_67
-والا خانوم چون بچه اولشون رو از دست دادن،این یکی بچه رو نذر امام رضا کردن...اسمش و هم می خوان بزارن رضا.
فنجان خالیه چای ام را روی میز می گذارم و از جایم بلند می شوم.
-ایشا.. که صحیح و سالم مثل اسم قشنگی که براش انتخاب کردن به دنیا میاد.یه شیرینی هم به ما میدین.
زری خانوم با لب پر خنده نگاهم می کند و ان شاء الله می گوید.
خط چشمی پهن می کشم و رژ لبم را تمدید می کنم .آمدن حامد و یاسی خوشحالم کرده بود و باعث شده بود روحیه بهتری نسبت به روزهای گذشته داشته باشم. با نگاهی به خودم در آینه ،از سر و وضع ظاهری ام راضی می شوم و عطر محبوبم را به خودم می زنم و بعد از مرتب کردن روسری نرم و دوستداشتنی ام از اتاق خارج می شوم.
بعد از چک کردن همه چیز و مرتب بودنشان روی کاناپه می نشینم و منتظر آمدنشان می شوم.طولی نمی کشد که صدای زنگ خانه از جا بلندم می کند تا به استقبال مهمان هایتازه از راه رسیده ام بروم.
**
-پــروانه..پروانه خانوم پس این شام چی شد؟بابا گشنمونه!2 ساعته اومدیم هیچی جلوی ما نذاشتی..اینه رسم مهمون نوازی..یادم باشه به بابات خبر بدم این رفتارت و..
صدای حامد بود .از وقتی آمده بود آنقدر سر به سرم گذاشته بود که به این پروانه پروانه گفتن هایش و غرغر کردن هایش عادت کرده بودم.
سرم را از آشپزخانه بیرون می کنم و می گم:والا تو از وقتی اومدی گشنه ای. راست بگو؟ چند روزه چیزی نخوردی ؟ هان؟
از جایش بلند می شود و در حالیکه قدم رو می آید به سمتم می گوید:والا حاج خانوم..اگه بخوام راستش و بگم...
و بر می گردد سمت یاسی و به شوخی می گوید:یاسی جان..شما گوشات و بگیر تا من یه حقیقتی و به این حاج خانوم بگم.
یاسی به جای گوش دادن به حرفش برایش پشت چشم نازک می کند و رویش را از حامد با خنده می گیرد.و حامد به شیطنتش ادامه می دهد.
-از دیشب که خونه یاسی اینا بودیم..یلدا جون..می شناسی که مامان یاسی خانوم..برداشته بود خورشت بامیه درست کرده بود..این بود که منم که عاشق بامیه کلا از غذا افتادم.ولی خب..قسمت شد امشب تلافیش رو در بیارم...
romangram.com | @romangram_com