#پروانه_ی_من_پارت_63


-من و ساره هم چای می خوریم.آخه قبل ازاومدن قهوه خوردیم.

و رو به ساره می کند:موافقی عزیزم؟!

خنده ام می گیرد.برای خوردن چای یا قهوه ام نظرش را می پرسید ولی وقتی می خواست زندگیه من را به بازی بگیرد نظری از من نپرسیده بود!وقتی خواست ترکم کند هم نظرم را نپرسیده بود!

زندگی من کمتر از یک فنجان چای و قهوه بود؟!

**

صدر برای پاسخ دادن به گوشی اش از میز کمی دور می شود .

هر چه به ساعت نگاه می کنم انگار عقربه ها تکان نمی خورند.دلم به ماندن راضی نیست ولی باید باشم و امشب را بگذرانم.

-انگار خیلی برای رفتن عجله دارین؟!

امین بود که این جمله را گفته بود.

بی روح و سرد به چشمانی که روزی به نظرم راستگوترین چشم ها بود و نگاهش نرم ترین نگاه ها... نگاه می کنم.

-عجله که بله..ولی بخاطر مهندس هستم در خدمتتون.دور از ادبه که به این زودی برم.دوست ندارم فکرای بد در مورد اخلاقیاتم بکنن.

لبخند محو روی لبانش از بین می رود.و بین دو ابرویش چین کوچکی می افتد.نگاه از صورت درهمش می گیرم و به صدر که قدم می زند و حرف می زند می دوزم.

با همین یک جمله بهش فهماندم که فقط و فقط بخاطر مسیح صدر است که الان روبروی او نشسته ام و رفتار او و نامزد عزیزش را تحمل می کنم.

ساره که فوری متوجه کنایه درون حرفم می شود دست دور بازوی امین می اندازد و با لحنی که کمی لوس است می گوید:امین جان...چکار به بقیه داری..مهم منم که دارم کنار تو خوش می گذرونم عزیزم...اینطور نیست؟!


romangram.com | @romangram_com