#پروانه_ی_من_پارت_60
-نه..ولی به زری خانوم قول دادم که برای ناهار برمی گردم خونه.ایشا..تو یه فرصت دیگه مزاحمتون میشم.
دستی به موهایش می کشد و با نگاهی به مرد جوانی که رفیعی معرفی اش کرده بود لبخند می زند ومی گوید:هیچ وقت نمیشه خانوما رو بی وقت قبلی برای ناهار یا شام دعوت کرد اینطور نیست؟!
از طنز کوچکی که در کلامش بود هر سه خنده ی ارامی می کنیم و دقایقی بعد از دو مرد دورمی شوم، بدون انکه چیزی در مورد دیشب و ادم هایش دستگیرم شود.
هنوز به خانه نرسیده ام که صدای زنگ موبایلم بلند می شود.از تماس صدر متعجب می شوم و سریع جوابش را می دهم.
کمی صحبت می کند و وقتی می فهمد که زیادی کنجکاو شده ام برای امشب شام دعوتم می کند.
از کارش خنده ام می گیرد و می گویم:مهندس..چه عجله ای بود اخه؟!
با شیطنت می گوید:این شام یه شام مخصوصه.قبول نکنید ناراحت میشم خانوم.
درخواستش برای شام را قبول می کنم.اصرار می کند که شب به دنبالم بیاید ولی من قبول نمی کنم و ادرس هتلی که برای شام انتخاب کرده را می پرسم و بعد از تشکر کردن از او، تماس را قطع می کنم.
* * *
وارد هتل می شوم و به یکی از گارسون ها که لباسی شیک به تن دارد شماره میز رزرو شده را می گویم و او همراهی ام می کند.
برای لحظه ای با دیدن امین که درست روبروی من است قلبم از تپش می ایستد و قدم هایم سست می شود.او اینجا چه می کرد؟ آن هم در کنار نامزدش و مسیح صدر!
صدر..چه کرده بود؟! مرا به شام دعوت کرده بود یا رویایی با عزرائیل؟!
اگر به خودم بود راهم را کج می کردم و دعوت صدر را بی پاسخ می گذاشتم ولی دور از ادب بود و من،نمی خواستم همه چیز بدتر از آن چیزی که هست،بشود.
romangram.com | @romangram_com