#پروانه_ی_من_پارت_59
با صدای کوک شده ی ساعت از جایم بلند میشوم.دوش اب گرمی می گیرم و راهیه هتل می شوم.از نبود صدر در هتل کمی دمغ می شوم.ولی کار خودم را انجام می دهم.حداقلش این بود که کمی با ارامش خاطر بیشتری کارهایم را انجام می دادم. ساعت نزدیک به 2 بعد از ظهر است که می خواهم از هتل بیرون بروم که با صدر و یکی دیگر از مهندسان این پروژه روبرو می شوم.با دیدن من عینک افتابی مارکش را از چشمانش بر میدارد و از همان فاصله با تعجبی که از دیدنم در صدایش نهفته است صدایم می کند.
-خانوم رستگار...
کیفم را درون دستم جابجا می کنم و به سمتشان قدم بر میدارم.
-سلام مهندس...و به مرد جوانی هم که کنارش ایستاده سلام می کنم.
هنوز متعجب است.در نگاهش کاملا تعجب پیداست.
-شما کجا؟اینجا کجا خانوم؟مشکلی پیش اومده؟!
لبخندی به لب هایم می اورم تا کمی خیالش راحت شود.
-نه..نه!فقط دلم خواست یکم بیام و از نزدیک طرح هایی که برای بعضی از قسمت ها زدم تجسم کنم.. همین! الانم که..داشتم دیگه رفع زحمت می کردم.
قدم به جلو بر می دارد و درست مقابلم می ایستد.
-آهان..خوبه!پس حالا که تا اینجا اومدید ناهار و مهمون من و مهندس رفیعی باشید.
و پرسشگرانه نگاهم می کند.
-ناهار که میل نکردین؟!
سری به نشانه نفی حرفش تکان می دهم.
romangram.com | @romangram_com